پارت ۱۹
پارت ۱۹
کوک خواست باهم ازدواج کنیم تا مشکلی نباشه شبه عروسیمون بود و خیلی خوشحال بودم بعد اینکه عاقد خطبه رو خوند عاقد:خانوم جانگ ا.ت آیا حاضر هستی تا آخرین لحظه جونت کنار جئون جونگ کوک باشی؟ ا.ت:بله حاضرم عاقد روبه کوک:جناب جئون جونگ کوک آیا شماهم حاضرید تا آخر عمر کنار جانگ ا.ت باشی کوک:بله حاضرم همه دست زدن برامون عاقد:و با اختیاراتی که به من داده شده شمارو زن و شوهر اعلام میکنم میتونید همو ببوسید صورتمو تو دستاش گرفت و لبامو بوسید بعد جدا شد کوک:دوست دارم ا.ت:من بیشتر
همه بهمون تبریک گفتن اون شب واسم عالی بود اینکه به چیزی که دوست داری برسی یه هفته بعد ازدواجم با کوک حامله شدم ولی کوک نمیدونه قرار شد امشب بهش بگم رفتم دو جفت کفش بچه خریدم با کیک کوچیک با یه گویه برفی که توش یه خونه سه تا خانواده بودن توش منتظر موندم تا شب ساعت یک بود اومد عصبی بود و سرد ا.ت:سلام کوکی کوک:سلام ا.ت:چیشده کوک کوک:انقدر سوال نپرس ا.ت ا.ت:چرا میدونی ساعت چنده از صبح یه زنگم بهم نزدی حالا که اومدی باهام با دادی که زد بدنم لرزید دستشو برد بالا که بزنه چشامو بستم که هیچی حس نکردم ولی مشتشو زد تو دیوار منم بین دستاش افتادم دستمو جلو صورتم گرفتم و شکمم که یه وقت نزنتم آروم شده بود دستش رو دیوار گذاشت و سرشو رو شونم گذاشت با صدایه بمش در گوشم گفت کوک:معذرت میخوام بغلم کرد پاهام رو هوا موند بردم سمت تخت خواست بخوابونم که یاد کارش افتادم محکم هولش دادم کوک:ا.ت ا.ت:برو بیرون کوک:نمیرم بلندم کرد خوابوندم رو تخت از پشت گرفتم کوک:بخواب فردا حرف میزنیم برگشتم طرفش چشاش باز بود ا.ت:دوست ندارم دیگه کوک:ولی من به اندازه ای که دوسم نداری عاشقتم ا.ت:جئون جونگ کوک خیلی بدی کوک:میدونم عزیزم ببخشم یه بار دیگه زدمش و برگشتم
کوک خواست باهم ازدواج کنیم تا مشکلی نباشه شبه عروسیمون بود و خیلی خوشحال بودم بعد اینکه عاقد خطبه رو خوند عاقد:خانوم جانگ ا.ت آیا حاضر هستی تا آخرین لحظه جونت کنار جئون جونگ کوک باشی؟ ا.ت:بله حاضرم عاقد روبه کوک:جناب جئون جونگ کوک آیا شماهم حاضرید تا آخر عمر کنار جانگ ا.ت باشی کوک:بله حاضرم همه دست زدن برامون عاقد:و با اختیاراتی که به من داده شده شمارو زن و شوهر اعلام میکنم میتونید همو ببوسید صورتمو تو دستاش گرفت و لبامو بوسید بعد جدا شد کوک:دوست دارم ا.ت:من بیشتر
همه بهمون تبریک گفتن اون شب واسم عالی بود اینکه به چیزی که دوست داری برسی یه هفته بعد ازدواجم با کوک حامله شدم ولی کوک نمیدونه قرار شد امشب بهش بگم رفتم دو جفت کفش بچه خریدم با کیک کوچیک با یه گویه برفی که توش یه خونه سه تا خانواده بودن توش منتظر موندم تا شب ساعت یک بود اومد عصبی بود و سرد ا.ت:سلام کوکی کوک:سلام ا.ت:چیشده کوک کوک:انقدر سوال نپرس ا.ت ا.ت:چرا میدونی ساعت چنده از صبح یه زنگم بهم نزدی حالا که اومدی باهام با دادی که زد بدنم لرزید دستشو برد بالا که بزنه چشامو بستم که هیچی حس نکردم ولی مشتشو زد تو دیوار منم بین دستاش افتادم دستمو جلو صورتم گرفتم و شکمم که یه وقت نزنتم آروم شده بود دستش رو دیوار گذاشت و سرشو رو شونم گذاشت با صدایه بمش در گوشم گفت کوک:معذرت میخوام بغلم کرد پاهام رو هوا موند بردم سمت تخت خواست بخوابونم که یاد کارش افتادم محکم هولش دادم کوک:ا.ت ا.ت:برو بیرون کوک:نمیرم بلندم کرد خوابوندم رو تخت از پشت گرفتم کوک:بخواب فردا حرف میزنیم برگشتم طرفش چشاش باز بود ا.ت:دوست ندارم دیگه کوک:ولی من به اندازه ای که دوسم نداری عاشقتم ا.ت:جئون جونگ کوک خیلی بدی کوک:میدونم عزیزم ببخشم یه بار دیگه زدمش و برگشتم
۷.۳k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.