پارت ۲۱
پارت ۲۱
دختر شیطون و لجبازی بود در این حال لوس و مهربون تو حال خودم بودم که هانا روبه کوک زبون باز کرد و گفت هانا:کوکو کوک:چی کوکو؟کوکو چیه بابا هانا:کوکو کوک:ا.ت بشه مامان من بشم کوکو هانا یه نگاه به من کرد کوک هم روشو اونور کرد موهاشو ناز کردم ا.ت:حسود حسود:کی گفته من حسودم این همه واسش عروسک خریدم ا.ت:یااا یعنی میخوای بگی من کاری نکردم؟ کوک:نخیر من اینو نگفتم ا.ت:میبینی بابات چقدر بی ادبه کوک تکیه داد به کاناپه و ساعدشو رو پیشونیش گذاشت هانا خنده ذوقی کرد و گفت هانا:کوکو حتود کوک بهش توجه نکرد هانا هم بلند شد رفت پایین زد رو پا کوک هانا:کوکو کوکویو نیدااا رفت بالا رو کوک نشست چشاشو باز کرد هانا:نیدااا هانی کوک یه نگاه به دختر کوچولوش کرد که با قیافه کیوتش جلوش نشسته بود کوک:که بابارو کوکو صدا میکنی هوم قلقلکش داد آروم هانا هم میخندید هانا:پاپا کوک:ای خدا لپشو بوسید رفتم تو بغلش ا.ت:منم بوس میخوام گونمو بوسید کوک:دوست دارم ا.ت:منم دوست دارم کوک:امشب قرار شد بریم خونه یونگی هیونگ ا.ت:اووو پس دخترم با پسرشون بازی میکنه هانا سرشو تکون داد قهومونو خوردیم خودم و یونا باهم رفتیم حموم اول یونارو شستم تو بغلم گرفتمش و موهاشو میشستم بعد دادمش به کوک و خودم حموم کردم حولمو تنم کردم رفتم بیرون دیدم دارن باهم بازی میکنن لباسمو پوشیدم موهامو خشک کردم کوک:پرنسسه باباشه
یونگی با دوست دختر چشم سبزش به اسم جیسو ازدواج کرد و صاحب یه پسر بچه سه ساله شدن اسمشم سوهو خیلی بچه تخس و سردیه ولی هانا دوست داره باهاش بازی کنه شب بود و همه تو خونه یونگی جمع شده بودیم و مشغول حرف زدن بودیم هانا تو بغل کوک بود دختر خجالتی و ساکتی بود تو جمع تو بغل کوک بود با چشا براق الماسیش به سوهو زل زده بود که چشمش به اسباب بازی چراغ داره سوهو افتاد رفت کنارش نشست سوهو:دشت نژن دست به سینه شد فق به سوهو نگاه میکرد جیسو:به نظر میرسه دخترت پسر منو میخواد یونگی:چرا نخواد پسر باباشه کوک:بعد کی گفته من دخترمو به پسر تخست میدم یونگی:اتفاقا این بچه به تو رفته جز سرد بودنش کوک:نارنگیم دوست داره
دختر شیطون و لجبازی بود در این حال لوس و مهربون تو حال خودم بودم که هانا روبه کوک زبون باز کرد و گفت هانا:کوکو کوک:چی کوکو؟کوکو چیه بابا هانا:کوکو کوک:ا.ت بشه مامان من بشم کوکو هانا یه نگاه به من کرد کوک هم روشو اونور کرد موهاشو ناز کردم ا.ت:حسود حسود:کی گفته من حسودم این همه واسش عروسک خریدم ا.ت:یااا یعنی میخوای بگی من کاری نکردم؟ کوک:نخیر من اینو نگفتم ا.ت:میبینی بابات چقدر بی ادبه کوک تکیه داد به کاناپه و ساعدشو رو پیشونیش گذاشت هانا خنده ذوقی کرد و گفت هانا:کوکو حتود کوک بهش توجه نکرد هانا هم بلند شد رفت پایین زد رو پا کوک هانا:کوکو کوکویو نیدااا رفت بالا رو کوک نشست چشاشو باز کرد هانا:نیدااا هانی کوک یه نگاه به دختر کوچولوش کرد که با قیافه کیوتش جلوش نشسته بود کوک:که بابارو کوکو صدا میکنی هوم قلقلکش داد آروم هانا هم میخندید هانا:پاپا کوک:ای خدا لپشو بوسید رفتم تو بغلش ا.ت:منم بوس میخوام گونمو بوسید کوک:دوست دارم ا.ت:منم دوست دارم کوک:امشب قرار شد بریم خونه یونگی هیونگ ا.ت:اووو پس دخترم با پسرشون بازی میکنه هانا سرشو تکون داد قهومونو خوردیم خودم و یونا باهم رفتیم حموم اول یونارو شستم تو بغلم گرفتمش و موهاشو میشستم بعد دادمش به کوک و خودم حموم کردم حولمو تنم کردم رفتم بیرون دیدم دارن باهم بازی میکنن لباسمو پوشیدم موهامو خشک کردم کوک:پرنسسه باباشه
یونگی با دوست دختر چشم سبزش به اسم جیسو ازدواج کرد و صاحب یه پسر بچه سه ساله شدن اسمشم سوهو خیلی بچه تخس و سردیه ولی هانا دوست داره باهاش بازی کنه شب بود و همه تو خونه یونگی جمع شده بودیم و مشغول حرف زدن بودیم هانا تو بغل کوک بود دختر خجالتی و ساکتی بود تو جمع تو بغل کوک بود با چشا براق الماسیش به سوهو زل زده بود که چشمش به اسباب بازی چراغ داره سوهو افتاد رفت کنارش نشست سوهو:دشت نژن دست به سینه شد فق به سوهو نگاه میکرد جیسو:به نظر میرسه دخترت پسر منو میخواد یونگی:چرا نخواد پسر باباشه کوک:بعد کی گفته من دخترمو به پسر تخست میدم یونگی:اتفاقا این بچه به تو رفته جز سرد بودنش کوک:نارنگیم دوست داره
۷.۲k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.