پارت ۲۰
پارت ۲۰
یخورده گریه کردم و بعد خوابیدم با صدا داد کوک از خواب پریدم کوک:ا.ت من دارم بابا میشم؟ پس دیده بود نگاش کردم اومد رو تخت کوک:آره؟ وقتی چشا بغض مانندش از رو خوشحالی رو دیدم سرمو تکون دادم ا.ت:آره ولی نزاشتی بهت بگم ولی هم من هم بچمون ازت ناراحته دوباره خوابیدم و رومو اونور کردم حس گرمی نفساشو تو گردنم حس کردم دستشو رو شکمم گذاشت و آروم ناز کرد کوک:چطوری دلت میاد بام قهر کنی من از یه چی دیگه عصبی بودم دلمم برات تنگ شده بود تازه دست خودم نبود الان اگه تو و اون فسقلیمون بام قهر باشید من جونی برام نمیمونه لاله گوشمو بوسید نگاش کردم ا.ت:به شرط اینکه برام توت فرنگی بگیری کوک:چشم صورتشو گرفتم و لبامو رو لباش گذاشتم و اونم همراهی کرد دستشو کشید برد سمت فکم و بعد چند دقیقه جدا شدیم رفت سمت شکمم گوششو رو شکمم گذاشت کوک:دختر بابایی چطوره ا.ت:دختر چیه پسره کوک:نه دختره کاملا مشخصه ا.ت:از کجا انقدر مطمئنی کوک:مطمئنم
یک سال بعد
بچمون به دنیا اومده بود و به حرف کوک دختر بود اسمشو هانا گذاشتیم داشتم قهوه درست میکردم کوک یکم کار داشت تو اتاق کارش بود که صدا قدما کوچیکی رو شنیدم تاتی تاتی در واقع که جسمه کوچولویی چسبید به پام دیدم هاناست هانا:توتی 🥺 جلو پاش نشستم ا.ت:چی میخوای دخترکم هانا:م...م...ما..ما توتی بیده ا.ت:چی الان گفتی مامان کوک:تو الان حرف زدی قشنگم ا.ت:بزا توت فرنگی بدم بچم رفتم توت فرنگی برداشتم ا.ت:دیدی بهم گفت مامان کوکی(ذوق) کوک:ایش بابا هم بگو دیگه ا.ت:حسودی میکنی کوک:کی گفته ؟ خندیدم دسته هانا رو گرفتم بردمش کوک هم قهوه رو آورد نشوندمش رو پام یزره یزره بهش توت فرنگی میدادم هانا عاشق توت فرنگی بود و با هیچکسم تقسیم نمیکرد
یخورده گریه کردم و بعد خوابیدم با صدا داد کوک از خواب پریدم کوک:ا.ت من دارم بابا میشم؟ پس دیده بود نگاش کردم اومد رو تخت کوک:آره؟ وقتی چشا بغض مانندش از رو خوشحالی رو دیدم سرمو تکون دادم ا.ت:آره ولی نزاشتی بهت بگم ولی هم من هم بچمون ازت ناراحته دوباره خوابیدم و رومو اونور کردم حس گرمی نفساشو تو گردنم حس کردم دستشو رو شکمم گذاشت و آروم ناز کرد کوک:چطوری دلت میاد بام قهر کنی من از یه چی دیگه عصبی بودم دلمم برات تنگ شده بود تازه دست خودم نبود الان اگه تو و اون فسقلیمون بام قهر باشید من جونی برام نمیمونه لاله گوشمو بوسید نگاش کردم ا.ت:به شرط اینکه برام توت فرنگی بگیری کوک:چشم صورتشو گرفتم و لبامو رو لباش گذاشتم و اونم همراهی کرد دستشو کشید برد سمت فکم و بعد چند دقیقه جدا شدیم رفت سمت شکمم گوششو رو شکمم گذاشت کوک:دختر بابایی چطوره ا.ت:دختر چیه پسره کوک:نه دختره کاملا مشخصه ا.ت:از کجا انقدر مطمئنی کوک:مطمئنم
یک سال بعد
بچمون به دنیا اومده بود و به حرف کوک دختر بود اسمشو هانا گذاشتیم داشتم قهوه درست میکردم کوک یکم کار داشت تو اتاق کارش بود که صدا قدما کوچیکی رو شنیدم تاتی تاتی در واقع که جسمه کوچولویی چسبید به پام دیدم هاناست هانا:توتی 🥺 جلو پاش نشستم ا.ت:چی میخوای دخترکم هانا:م...م...ما..ما توتی بیده ا.ت:چی الان گفتی مامان کوک:تو الان حرف زدی قشنگم ا.ت:بزا توت فرنگی بدم بچم رفتم توت فرنگی برداشتم ا.ت:دیدی بهم گفت مامان کوکی(ذوق) کوک:ایش بابا هم بگو دیگه ا.ت:حسودی میکنی کوک:کی گفته ؟ خندیدم دسته هانا رو گرفتم بردمش کوک هم قهوه رو آورد نشوندمش رو پام یزره یزره بهش توت فرنگی میدادم هانا عاشق توت فرنگی بود و با هیچکسم تقسیم نمیکرد
۶.۹k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.