𝗣𝗮𝗿¹⁰⁸
𝗣𝗮𝗿¹⁰⁸
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
ا/ت: من آخرش تو این خوانواده سکته میکنم.
نگاهم رو به خیابون بود ولی سنگینیِ نگاهش رو از گوشه ی چشمام حس کردم.
زمزمه کرد:
جونگ کوک: آدما باید با هر شرایطی کنار بیان.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
ا/ت: کنار اومدنش خیلی مهم نیست، عذابی که میکشن مهمه.
نگاهش کردم.
اونم داشت نگاهم میکرد.
انگار حرفامون رو ریخته بودیم توی نگاهمون و یکی با رنجوری و دیگری با کینه و ترس به اون یکی جواب میداد.
.
.
عمه در رو به روم باز کرد و جونگ کوک که خیالش از بابت رفتنم به داخل راحت شد با تک بوقی ماشین رو به حرکت درآورد و رفت.
عمه به بیرون سرکی کشید و گفت:
عمه ا/ت: چرا شوهرت نیومد.
ا/ت: بیاد چیکار کنه، توام دلت خوشه ها عمه...
خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و گفت:
عمه ا/ت: یعنی چی این حرفا !
ا/ت: هیچی، فقط از بس همه شوهر شوهر میکنن دیگه حالم از این کلمه بهم میخوره، هر جا میرم همه میگن شوهرت.
عمه ا/ت: مگه نیست.
نخواستم بحث کنم.
در رو پشت سرم بستم و عمه هم با تأسف سرش رو برام تکون داد.
☆☆☆
لباس هایی که عمه به زور برام خرید و به دستم داد میون دستم بودن.
برای لحظه ای نگاهشون کردم.
عمه و اطرافیانم خوش بینن که زندگیم و یه زندگی واقعی میبینن.
اونارو میون دستم مچاله کردم و انداختمشون ته کمد.
اونا هیچ وقت جایی روی تنِ من ندارن.
صدای باز و بسته شدنِ در که اومد سریع در کمد رو بستم و الکی خودم رو با جمع و جور کردنِ وسایلِ روی میز و شیشه خورده هایی که از خراب کاریِ امروزِ جونگ کوک به جا مونده بودن سرگرم کردم.
کمی بعد جلوی قاب در اتاقم ایستاد.
نیم نگاهی به طرفش انداختم و گفتم:
ا/ت: سلام.
به آرومی گفت:
جونگ کوک: سلام....چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
ا/ت: عمه اصرار کرد بمونم پیشش، بعدم خودم اومدم.
سرش رو تکون داد و گفت:
جونگ کوک:اومدم دنبالت نبودی.
وسایل رو یکی یکی برداشتم و زیرشون دستمال کشیدم تا شیشه خورده هارو تمیز کنم.
•پارت صد و هشتم•
•یاس•
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
ا/ت: من آخرش تو این خوانواده سکته میکنم.
نگاهم رو به خیابون بود ولی سنگینیِ نگاهش رو از گوشه ی چشمام حس کردم.
زمزمه کرد:
جونگ کوک: آدما باید با هر شرایطی کنار بیان.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
ا/ت: کنار اومدنش خیلی مهم نیست، عذابی که میکشن مهمه.
نگاهش کردم.
اونم داشت نگاهم میکرد.
انگار حرفامون رو ریخته بودیم توی نگاهمون و یکی با رنجوری و دیگری با کینه و ترس به اون یکی جواب میداد.
.
.
عمه در رو به روم باز کرد و جونگ کوک که خیالش از بابت رفتنم به داخل راحت شد با تک بوقی ماشین رو به حرکت درآورد و رفت.
عمه به بیرون سرکی کشید و گفت:
عمه ا/ت: چرا شوهرت نیومد.
ا/ت: بیاد چیکار کنه، توام دلت خوشه ها عمه...
خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و گفت:
عمه ا/ت: یعنی چی این حرفا !
ا/ت: هیچی، فقط از بس همه شوهر شوهر میکنن دیگه حالم از این کلمه بهم میخوره، هر جا میرم همه میگن شوهرت.
عمه ا/ت: مگه نیست.
نخواستم بحث کنم.
در رو پشت سرم بستم و عمه هم با تأسف سرش رو برام تکون داد.
☆☆☆
لباس هایی که عمه به زور برام خرید و به دستم داد میون دستم بودن.
برای لحظه ای نگاهشون کردم.
عمه و اطرافیانم خوش بینن که زندگیم و یه زندگی واقعی میبینن.
اونارو میون دستم مچاله کردم و انداختمشون ته کمد.
اونا هیچ وقت جایی روی تنِ من ندارن.
صدای باز و بسته شدنِ در که اومد سریع در کمد رو بستم و الکی خودم رو با جمع و جور کردنِ وسایلِ روی میز و شیشه خورده هایی که از خراب کاریِ امروزِ جونگ کوک به جا مونده بودن سرگرم کردم.
کمی بعد جلوی قاب در اتاقم ایستاد.
نیم نگاهی به طرفش انداختم و گفتم:
ا/ت: سلام.
به آرومی گفت:
جونگ کوک: سلام....چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
ا/ت: عمه اصرار کرد بمونم پیشش، بعدم خودم اومدم.
سرش رو تکون داد و گفت:
جونگ کوک:اومدم دنبالت نبودی.
وسایل رو یکی یکی برداشتم و زیرشون دستمال کشیدم تا شیشه خورده هارو تمیز کنم.
•پارت صد و هشتم•
•یاس•
۱۳.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.