"لجبازی"
"لجبازی"
part:43
با کشیده شدن دستم از سمت مامان مجبور شدم به راه رفتن شدم
الان عه که از بدبختی خودم گریه کنم همین که وارد خونه شدیم با جمعی از خانواده مواجه شدیم
که دیدم خاله،پسر خالم،شوهر خاله و خیلی های دیگه..که دیدم بابام هم اینجاست
هه توقع نداشتم اون بیاد آها راستش امروز سالگرد مرگ سوهیون هستش حتمن باید بیاد بابا شاکی به سمت مامان برگشت
ب.ت:عزیزم چی شده چرا ناراحتی اتفاقی افتاده بگو با هم حل کنیم
مامان نگاهی پر از خشم نفرت به من کرد
م.ت :دیگه نمی تونم تحمل کنم اون از مرگ سوهیون اینم از دلیل مرگش
مامان همه ماجرا رو برای بابا تعریف کرد
من قلبم از شدت حرفاش مچاله شد قلبم احساس میکردم نمی زد آخه یه دختر ۲۰ساله نوجوون چقدر تحمل کرد داره
بابا با خشم برگشت سمتم مطمئن بودم
قرارع کتک بخورم
با فرود آمدن دستش رو صورتمبه سمت زمین پخش شدم
اون موقع فقط من بودم در حال گریه ولی کو گوش شنوا کوو چشم بینا:)
ب.ت:دیگه طاقت ندارم همچین کسی تو خونم نفس بکشه کسی که دلیل مرگه سوهیون هستش کاشکی تو جاش میمردی عااااا چی میشد تو میمردی ... من سوهیون دخترم رو میخوام گمشو بیرون
نگاهی کردم بابا عصبانی بود مامان با نفرت نگاه میکرد خاله هیچی نمی گفت و تهیونگ هم پوزخند میزد
آخه چرا خانواده من انقد بی فکر هستن به کدامین گناه دارم جواب پس میدم
ا.ت:چرا من مگه چیکار کردم مگه من خواستم سوهیون بمیره ... آخه منم دوست ندارم زنده باشم منم دوست ندارم هر بار با تنه مرگ سوهیون قلبم مچاله بشه ... منم آدمم دل دارم قلب دارم ... چی کار کنم که منم اندازه سوهیون دوست داشته باشید ... منم مگه دخترتون نیستمممم من با مردن خودم میتونم توان پس بدم ... با این کارم اگه سوهیون روحش در آرامش قرار می گیره ... شما راحت میشین... ارهههه(داد)
که بابا پرید وسط حرفام که بیشتر مثل دل نوشته بود
ب.ت:دیگه دختری به اسم تو ندارم گمشوووو بیرون ...فقط مایع عذاب وجدان منی بیرون
کوله پشتیم رو انداختم رو دوش ام و رفتم بیرون
خیلی سعی داشتم گریم رو متوقف کنم ولی نمی شد
همه طوری به من نگاه میکردن آره زندگی من متفاوته خیلی متفاوت قلب من پر از درد ولی قلب اون ها پر از شادی
همین طور که قرق خیالاتم بودم گوشیم زنگ خورد مامان بود
چرا زنگ زده بود شاید فقط بابا منو سرزنش کرده
اونم میخواد منو سرزنش کنه بعد از اون اسم خاله نمایان شد
قدرت تکلم نداشتم
تلفنم رو خاموش کردم به راهم ادامه دادم کجا برم اصن کجا رو دارم برم
همه اش تقصیر اون جیمینه عوضیه ایششش اصن ولش کن نمی خوام دیگه اشکام بریزه
من باید قوی باشم همیشه تو زندگی این لحظات تلخ هستش باید به خودم مسلط باشم
آره درسته فایتینگ ا.ت به سمت پارک رو به روی خیابون حرکت کردم
ادامه دارد.....
part:43
با کشیده شدن دستم از سمت مامان مجبور شدم به راه رفتن شدم
الان عه که از بدبختی خودم گریه کنم همین که وارد خونه شدیم با جمعی از خانواده مواجه شدیم
که دیدم خاله،پسر خالم،شوهر خاله و خیلی های دیگه..که دیدم بابام هم اینجاست
هه توقع نداشتم اون بیاد آها راستش امروز سالگرد مرگ سوهیون هستش حتمن باید بیاد بابا شاکی به سمت مامان برگشت
ب.ت:عزیزم چی شده چرا ناراحتی اتفاقی افتاده بگو با هم حل کنیم
مامان نگاهی پر از خشم نفرت به من کرد
م.ت :دیگه نمی تونم تحمل کنم اون از مرگ سوهیون اینم از دلیل مرگش
مامان همه ماجرا رو برای بابا تعریف کرد
من قلبم از شدت حرفاش مچاله شد قلبم احساس میکردم نمی زد آخه یه دختر ۲۰ساله نوجوون چقدر تحمل کرد داره
بابا با خشم برگشت سمتم مطمئن بودم
قرارع کتک بخورم
با فرود آمدن دستش رو صورتمبه سمت زمین پخش شدم
اون موقع فقط من بودم در حال گریه ولی کو گوش شنوا کوو چشم بینا:)
ب.ت:دیگه طاقت ندارم همچین کسی تو خونم نفس بکشه کسی که دلیل مرگه سوهیون هستش کاشکی تو جاش میمردی عااااا چی میشد تو میمردی ... من سوهیون دخترم رو میخوام گمشو بیرون
نگاهی کردم بابا عصبانی بود مامان با نفرت نگاه میکرد خاله هیچی نمی گفت و تهیونگ هم پوزخند میزد
آخه چرا خانواده من انقد بی فکر هستن به کدامین گناه دارم جواب پس میدم
ا.ت:چرا من مگه چیکار کردم مگه من خواستم سوهیون بمیره ... آخه منم دوست ندارم زنده باشم منم دوست ندارم هر بار با تنه مرگ سوهیون قلبم مچاله بشه ... منم آدمم دل دارم قلب دارم ... چی کار کنم که منم اندازه سوهیون دوست داشته باشید ... منم مگه دخترتون نیستمممم من با مردن خودم میتونم توان پس بدم ... با این کارم اگه سوهیون روحش در آرامش قرار می گیره ... شما راحت میشین... ارهههه(داد)
که بابا پرید وسط حرفام که بیشتر مثل دل نوشته بود
ب.ت:دیگه دختری به اسم تو ندارم گمشوووو بیرون ...فقط مایع عذاب وجدان منی بیرون
کوله پشتیم رو انداختم رو دوش ام و رفتم بیرون
خیلی سعی داشتم گریم رو متوقف کنم ولی نمی شد
همه طوری به من نگاه میکردن آره زندگی من متفاوته خیلی متفاوت قلب من پر از درد ولی قلب اون ها پر از شادی
همین طور که قرق خیالاتم بودم گوشیم زنگ خورد مامان بود
چرا زنگ زده بود شاید فقط بابا منو سرزنش کرده
اونم میخواد منو سرزنش کنه بعد از اون اسم خاله نمایان شد
قدرت تکلم نداشتم
تلفنم رو خاموش کردم به راهم ادامه دادم کجا برم اصن کجا رو دارم برم
همه اش تقصیر اون جیمینه عوضیه ایششش اصن ولش کن نمی خوام دیگه اشکام بریزه
من باید قوی باشم همیشه تو زندگی این لحظات تلخ هستش باید به خودم مسلط باشم
آره درسته فایتینگ ا.ت به سمت پارک رو به روی خیابون حرکت کردم
ادامه دارد.....
۱۲.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.