"لجبازی:
"لجبازی:
part:42
بابا از همون اولشم از من متنفر بود
بخاطر سوهیون خواهرم کوچیکم که
درست پنج سالم بود که....
پرش زمانی به ده سال پیش
ا.ت :سوهیونااا آبجی کوچولو وایسا اینجا من الان بر میگردم
به سمت سوپر مارکت رفتم با خریدن وسایل مرد نظرم برگشتم اما من سوهیون رو ندیدم با استرس تمام حواسم رو جمع کردم تا مبادا سوهیون رو ببینم
با شنیدن صدای فجیه که صدای جیغ داد بود به سمت خیابون چشم دوختم اون سوهیون من بود درست وسط خیابون پهن زمین شده بود
گردش رو خون گرفته چشام تار میدید نمی تونستم این اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنم
با سرعت به سمتش دویدم جسم غرق در خونش رو دیدم
ولی دیگه کار از کار گذشته بود ...
پایان پرش زمانی
بابا همیشه منو مقصر مرگ سوهیون میدونه
اوایل مامان هم همین طور بود ولی
مامان رفتارش رو باهام درست کرد
ولی بابا همیشه بهم تنه کنایه های شدین وحشتناک میزنه
من همیشه با این کار بابا شدیدن حالم بد میشه
زندگی من پر از رمز رازه
اون از این من همیشه زندگی پر از دردسری داشتم
درسته امروز ۱۰ آوریل هستش درست روزی که سوهیون پر کشید و رفت تو آسمون
امروز هر سه تا زنگ امتحان ریاضی داشتیم
۲ تاش رو داده بودیم یکی اش رو نه
با خوردن زنگ سوم آروم کیفمو برداشتم
به سمت خروجی کلاس حرکت کردم دل دماغ هیچ کار رو ندارم
با یاد اوره ای خاطراتم که وسط کلاس بودم به سمت دستشویی رفتم
تا مبادا کسی اشکام رو ببینه
به خودم تو آینه نگاهی کردم چقدر امروز تغییر کردم
امروز درست شدم عین مرده متحرک
اشکام هجوم می آوردن
ا.ت:هق هق دیگه واقعن تحمل این زندگی رو ندارم (گریه)
چشام دقیقن شده بود کاسه خون...بهتره زودتر برم مثل دفعه ی پیش نشه
به سمت کلاس ریاضی رفتم ای وای نه دوباره دیر کردم
الان دقیقن چیکار کنم سرمو پایین گرفتم تا چشام رو نبینه
جیمین:بیرون...دیگه حق آمدن به کلاسم رو نداری... بیرون
منم انگیزه ای نداشتم رفتیم به سمت دفتر معاون اجرایی
معاون با دیدن ما نگاهی کرد و بعدش تعظیم کرد
معاون :آقای پارک چیزی شده
جیمین: لطفاً به خانواده این خانم زنگ بزنید دیگه حق آمدن تو کلاس های منو نداره مخصوصا این چند روزی که به کلاس ها اضافه شده
چیییی...چجوری به کلاس ها اضافه شده
معاون به مامانم زنگ زد دقیقن ده دقیقه طول نکشید مامان آمد
سرمو نمی تونستم بالا بیارم
م.ت :ا.ت باز چه غلطی کردی
با سیلی که به صورتم فرود آمد لبخند غمگینی زدم اشکالی ندارد بهر حال مامان امروز دلش از دنیا پره
معاون نگاهی به من کرد با مامان به سمت اتاق دیگه ای رفتن
هه انگار چی میخوام بگن نگاهی به پارک کردم که ریلکس تکیه داده بود به میز با نفرت بهش خیره شدم
ادامه دارد....
part:42
بابا از همون اولشم از من متنفر بود
بخاطر سوهیون خواهرم کوچیکم که
درست پنج سالم بود که....
پرش زمانی به ده سال پیش
ا.ت :سوهیونااا آبجی کوچولو وایسا اینجا من الان بر میگردم
به سمت سوپر مارکت رفتم با خریدن وسایل مرد نظرم برگشتم اما من سوهیون رو ندیدم با استرس تمام حواسم رو جمع کردم تا مبادا سوهیون رو ببینم
با شنیدن صدای فجیه که صدای جیغ داد بود به سمت خیابون چشم دوختم اون سوهیون من بود درست وسط خیابون پهن زمین شده بود
گردش رو خون گرفته چشام تار میدید نمی تونستم این اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنم
با سرعت به سمتش دویدم جسم غرق در خونش رو دیدم
ولی دیگه کار از کار گذشته بود ...
پایان پرش زمانی
بابا همیشه منو مقصر مرگ سوهیون میدونه
اوایل مامان هم همین طور بود ولی
مامان رفتارش رو باهام درست کرد
ولی بابا همیشه بهم تنه کنایه های شدین وحشتناک میزنه
من همیشه با این کار بابا شدیدن حالم بد میشه
زندگی من پر از رمز رازه
اون از این من همیشه زندگی پر از دردسری داشتم
درسته امروز ۱۰ آوریل هستش درست روزی که سوهیون پر کشید و رفت تو آسمون
امروز هر سه تا زنگ امتحان ریاضی داشتیم
۲ تاش رو داده بودیم یکی اش رو نه
با خوردن زنگ سوم آروم کیفمو برداشتم
به سمت خروجی کلاس حرکت کردم دل دماغ هیچ کار رو ندارم
با یاد اوره ای خاطراتم که وسط کلاس بودم به سمت دستشویی رفتم
تا مبادا کسی اشکام رو ببینه
به خودم تو آینه نگاهی کردم چقدر امروز تغییر کردم
امروز درست شدم عین مرده متحرک
اشکام هجوم می آوردن
ا.ت:هق هق دیگه واقعن تحمل این زندگی رو ندارم (گریه)
چشام دقیقن شده بود کاسه خون...بهتره زودتر برم مثل دفعه ی پیش نشه
به سمت کلاس ریاضی رفتم ای وای نه دوباره دیر کردم
الان دقیقن چیکار کنم سرمو پایین گرفتم تا چشام رو نبینه
جیمین:بیرون...دیگه حق آمدن به کلاسم رو نداری... بیرون
منم انگیزه ای نداشتم رفتیم به سمت دفتر معاون اجرایی
معاون با دیدن ما نگاهی کرد و بعدش تعظیم کرد
معاون :آقای پارک چیزی شده
جیمین: لطفاً به خانواده این خانم زنگ بزنید دیگه حق آمدن تو کلاس های منو نداره مخصوصا این چند روزی که به کلاس ها اضافه شده
چیییی...چجوری به کلاس ها اضافه شده
معاون به مامانم زنگ زد دقیقن ده دقیقه طول نکشید مامان آمد
سرمو نمی تونستم بالا بیارم
م.ت :ا.ت باز چه غلطی کردی
با سیلی که به صورتم فرود آمد لبخند غمگینی زدم اشکالی ندارد بهر حال مامان امروز دلش از دنیا پره
معاون نگاهی به من کرد با مامان به سمت اتاق دیگه ای رفتن
هه انگار چی میخوام بگن نگاهی به پارک کردم که ریلکس تکیه داده بود به میز با نفرت بهش خیره شدم
ادامه دارد....
۱۷.۹k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.