فن فیک : out of breath "پارت چهار"
--
وسطای جنگل بودیم و هیچکی به غیر از خود ما این قسمت از جنگل نبود
شوگا: ببینم تو با جونگکوک..
تکه چوبی از زمین برداشتم و حرفش رو قطع کردم: معلومه که نه.
چوب و گرفت و گفت: این خیسه یکی دیگه پیدا کن
شوگا: تهیونگ چی
+برادرمِ
-ولی من متوجهم که عاشقشی
+نه هیونگ.. نیستم.
-هستی
+نیستم
شوگا: یااا....
لثه ای خندید و گفت: پس تو عاشق جونگکوکی
+نه هیونگنیم نیستم.
-ولی لپات قرمز شدن
+م...میشه..بین خودمون.. بمونه؟
ضربه ی آرومی به کمرم زد
شوگا:آره ، چرا بهش اعتراف نمیکنی؟
سورا: بیشتر از کوک بهم بگو. کیه؟ چیکاره اس؟ چجور خانواده ای داره؟
شوگا: خب راستش خانواده ی جونگکوک انقدر پولدارن که میتونن تهیونگ و پدرش و زیر پا له کنن. اون فقط سعی میکنه ساده باشه بخاطر اینکه عشق واقعی خودش و پیدا کنه و کسی بخاطر دارایی و اموال باهاش دوست نشه
+ایده آلش چیه؟
-یه دختری مثل تو
دوباره قرمز شدم و گفتم: هیونگگگگ
بلند خندید و زد به بازوم: اوه اینجا یه دختر کوچولوی خجالتی داریم
+اوایل فکر میکردم آدم سرسخت و جدی ای باشی و نزدیک شدن بهت سخت باشه ، ولی الان نه.
-همه همینطور فکر میکنن. خب زود باش. هرچی چوب هست بردار وقتی برگشتیم کمپ خشک و تر ازهم جدا میکنیم
زود مشغول برداشتن چوب ها شدم
وقتی دستام پر شد گفتم: دیگه نمیتونم بردارم
شوگا: کافیه منم به اندازه کافی برداشتم. بیا تا شب نشده برگردیم
وسطای راه برگشت بودیم که تهیونگ و جیهوپ رو با دست پر از میوه دیدیم
سورا: اینارو از کجا اوردین؟
تهیونگ: یه آقا این اطراف مزرعه داشت بهمون اجازه داد که از میوه هاش برداری
هوسوک: دوریان هم هست یونگی هیونگ میخوری؟!
شوگا: یااا روانی با هم سن خودت شوخی کن
بدو بدو به سمت کمپ رفتیم
خانم چانگ: ما چادُر هاتون رو درست کردیم. هرچی هست بریزید این وسط
---
همه توی چادرهاشون خواب بودن. این قسمت از جنگل ماه خیلی خوب دیده میشد
دستام و دور خودم حلقه کردم و زیر لبی زمزمه کردم: چقدر سرده
دوباره به آسمون خیره شدم
سورا: واقعا .. دلم میخواد یه نفر جوابگو باشه.. بهم بگه من چه گناهی کردم؟ پدرم بخاطر اینکه پولدار بشه من و مجبور به ازدواج با کسی میکنه که من نمیخوام ، هرروز مست میکنه و من و کتک میزنه!
و... اه انگار روانی شدم. دارم با کی حرف میزنم؟
یه چیزی رو کمرم انداخته شد و یه نفر نشست کنارم
با چهره ی متعجب بهش نگاه کردم
تهیونگ: چرا بیداری؟
سورا: ت....تو....چرا...بیداری؟
تهیونگ:نمیتونستم این منظره رو از دست بدم. ستاره ها خیلی خوشگلن
دستش رو گذاشت روی گونه هام و اشکام و پاک کرد
سورا: هرچی شنیدی رو فراموش کن.
-باشه
از دستاش کمک گرفت و من و بغل کرد
همونطور که سرم رو روی سینَش فشار میداد پاهام و بلند کرد و طوری جام و تغییر داد که روی پاهاش نشسته بودم
سورا:ت،ت..تهیونگ..
تهیونگ: هیششش، شاید بعدا نتونم انجامش بدم
مقاومت نکردم و همونطور که دستاش و انداخته بود رو شونم بهش تکیه دادم
-نظرت درمورد من چیه؟
+منظورت چیه؟
-سوال و با سوال جواب نِمیدن. از من خوشِت نمیاد؟
+چرا نباید بیاد؟ تو بهترین دوستمی
لبش و چسبوند به لاله ی گوشم که ضربان قلبم شدت گرفت ، زمزمه کرد: منظورم به عنوان دوستت نبود ، اگر بخوام دوست پسرت باشم قبولم نمیکنی؟
بدنم لرزید و زود سعی کردم از این پوزیشن بکشم بیرون
برگشتم و روی زانوهام نشستم
با چشمای تیله ایش بهم زل زد و منتظر جواب موند
+من..من...
- تو چی؟
سرش و نزدیک تر کرد و توی یه میلی متری صورتم ایستاد. عرق سرد میریختم و متوجه هیچی نبودم
تهیونگ: اوایل آشنایی ازت خوشم نمیاومد ، ولی چند وقتی میشه که فهمیدم تو دختر مورد علاقه ی منی
+ته.... خواهش میکنم....
-انقدر از من نترس
سرش و نزدیک تر کرد و خیلی آروم لبهای قرمزش رو روی لبهام گذاشت.
چند ثانیه ای شوک بودم و وقتی خواستم پسش بزنم من و خوابوند روی زمین و دستام و بالای سرم نگه داشت. ازم جدا شد و نفس عمیقی کشید و بعد دوباره به کارِش ادامه داد. با گازِ آرومی که از لب پایینیم گرفت ازم جدا شد
تهیونگ: دوستم نداری؟ احساسات من فراتر از این چیزاست. اگر بخوای میتونم بهت نشون بدم
مِن مِن میکردم. دستاش و پس زدم و بلند شدم تا یکم قدم بزنم
---
وسطای جنگل بودیم و هیچکی به غیر از خود ما این قسمت از جنگل نبود
شوگا: ببینم تو با جونگکوک..
تکه چوبی از زمین برداشتم و حرفش رو قطع کردم: معلومه که نه.
چوب و گرفت و گفت: این خیسه یکی دیگه پیدا کن
شوگا: تهیونگ چی
+برادرمِ
-ولی من متوجهم که عاشقشی
+نه هیونگ.. نیستم.
-هستی
+نیستم
شوگا: یااا....
لثه ای خندید و گفت: پس تو عاشق جونگکوکی
+نه هیونگنیم نیستم.
-ولی لپات قرمز شدن
+م...میشه..بین خودمون.. بمونه؟
ضربه ی آرومی به کمرم زد
شوگا:آره ، چرا بهش اعتراف نمیکنی؟
سورا: بیشتر از کوک بهم بگو. کیه؟ چیکاره اس؟ چجور خانواده ای داره؟
شوگا: خب راستش خانواده ی جونگکوک انقدر پولدارن که میتونن تهیونگ و پدرش و زیر پا له کنن. اون فقط سعی میکنه ساده باشه بخاطر اینکه عشق واقعی خودش و پیدا کنه و کسی بخاطر دارایی و اموال باهاش دوست نشه
+ایده آلش چیه؟
-یه دختری مثل تو
دوباره قرمز شدم و گفتم: هیونگگگگ
بلند خندید و زد به بازوم: اوه اینجا یه دختر کوچولوی خجالتی داریم
+اوایل فکر میکردم آدم سرسخت و جدی ای باشی و نزدیک شدن بهت سخت باشه ، ولی الان نه.
-همه همینطور فکر میکنن. خب زود باش. هرچی چوب هست بردار وقتی برگشتیم کمپ خشک و تر ازهم جدا میکنیم
زود مشغول برداشتن چوب ها شدم
وقتی دستام پر شد گفتم: دیگه نمیتونم بردارم
شوگا: کافیه منم به اندازه کافی برداشتم. بیا تا شب نشده برگردیم
وسطای راه برگشت بودیم که تهیونگ و جیهوپ رو با دست پر از میوه دیدیم
سورا: اینارو از کجا اوردین؟
تهیونگ: یه آقا این اطراف مزرعه داشت بهمون اجازه داد که از میوه هاش برداری
هوسوک: دوریان هم هست یونگی هیونگ میخوری؟!
شوگا: یااا روانی با هم سن خودت شوخی کن
بدو بدو به سمت کمپ رفتیم
خانم چانگ: ما چادُر هاتون رو درست کردیم. هرچی هست بریزید این وسط
---
همه توی چادرهاشون خواب بودن. این قسمت از جنگل ماه خیلی خوب دیده میشد
دستام و دور خودم حلقه کردم و زیر لبی زمزمه کردم: چقدر سرده
دوباره به آسمون خیره شدم
سورا: واقعا .. دلم میخواد یه نفر جوابگو باشه.. بهم بگه من چه گناهی کردم؟ پدرم بخاطر اینکه پولدار بشه من و مجبور به ازدواج با کسی میکنه که من نمیخوام ، هرروز مست میکنه و من و کتک میزنه!
و... اه انگار روانی شدم. دارم با کی حرف میزنم؟
یه چیزی رو کمرم انداخته شد و یه نفر نشست کنارم
با چهره ی متعجب بهش نگاه کردم
تهیونگ: چرا بیداری؟
سورا: ت....تو....چرا...بیداری؟
تهیونگ:نمیتونستم این منظره رو از دست بدم. ستاره ها خیلی خوشگلن
دستش رو گذاشت روی گونه هام و اشکام و پاک کرد
سورا: هرچی شنیدی رو فراموش کن.
-باشه
از دستاش کمک گرفت و من و بغل کرد
همونطور که سرم رو روی سینَش فشار میداد پاهام و بلند کرد و طوری جام و تغییر داد که روی پاهاش نشسته بودم
سورا:ت،ت..تهیونگ..
تهیونگ: هیششش، شاید بعدا نتونم انجامش بدم
مقاومت نکردم و همونطور که دستاش و انداخته بود رو شونم بهش تکیه دادم
-نظرت درمورد من چیه؟
+منظورت چیه؟
-سوال و با سوال جواب نِمیدن. از من خوشِت نمیاد؟
+چرا نباید بیاد؟ تو بهترین دوستمی
لبش و چسبوند به لاله ی گوشم که ضربان قلبم شدت گرفت ، زمزمه کرد: منظورم به عنوان دوستت نبود ، اگر بخوام دوست پسرت باشم قبولم نمیکنی؟
بدنم لرزید و زود سعی کردم از این پوزیشن بکشم بیرون
برگشتم و روی زانوهام نشستم
با چشمای تیله ایش بهم زل زد و منتظر جواب موند
+من..من...
- تو چی؟
سرش و نزدیک تر کرد و توی یه میلی متری صورتم ایستاد. عرق سرد میریختم و متوجه هیچی نبودم
تهیونگ: اوایل آشنایی ازت خوشم نمیاومد ، ولی چند وقتی میشه که فهمیدم تو دختر مورد علاقه ی منی
+ته.... خواهش میکنم....
-انقدر از من نترس
سرش و نزدیک تر کرد و خیلی آروم لبهای قرمزش رو روی لبهام گذاشت.
چند ثانیه ای شوک بودم و وقتی خواستم پسش بزنم من و خوابوند روی زمین و دستام و بالای سرم نگه داشت. ازم جدا شد و نفس عمیقی کشید و بعد دوباره به کارِش ادامه داد. با گازِ آرومی که از لب پایینیم گرفت ازم جدا شد
تهیونگ: دوستم نداری؟ احساسات من فراتر از این چیزاست. اگر بخوای میتونم بهت نشون بدم
مِن مِن میکردم. دستاش و پس زدم و بلند شدم تا یکم قدم بزنم
---
۳۴.۸k
۱۱ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.