(don't let me go) (اجازه، نده بروم)
#p27
_نه ولی کار پدر بزرگته
+من متاسفام
هردو ساکت به دور اطراف نگاه میکردیم دیر شده بود
یکم بیشتر میموندیدم هوا غروب میشد
_دیر شده بریم
+اره بهتره که بریم
هردو بلند شدیم که برگشتم سمتش
_میخوای بلندت کنم
+چی... نه اونموقع خسته بودم
از واکنشش خندم گرفته بود
_باشه بابا حول نکن
دستش گرفتم و به سمت خونه راه افتادیم
.
.
.
(ا/ت)
تمام مدت تو راه داشتم به حرفای یونگی فکر میکردم چرا هیچوقت سعی نکرد
همه چی رو به امپراطور بگه بلکه حتی برای امپراطور کار کرد
+یونگی
_بله
+چرا با اینکه پدر بزرگ خانوادت کشتن
بازم براش کار کردی
به چمام خیره شد و با همون لحن همیشگیش
جوابمو داد
_همیشه اون چیزی که فکر میکنی نیست شاهزاده خانم
انگار که با این حرفش دهنم بسته شد دیگه، حرفی برای گفتن نمیموند شاید حق با او بود
ولی کاش همه اشتباهاتشون قبول میکردن و به اشتباهاتشون اعتراف میکردن
سعی میکردن اشتباهاتشون درست کنن
کاش پدر بزرگ بی فکر عمل نمیکرد
تمام مدت مسیر به این حرف ها فکر میکردم که با صدای یونگی یه خودم اومدم
_چرا انقدر تو فکری
+چ... چیشده
_هیچی رسیدیم
اومدم جوابش بدم که با صدای بانو چوی هردو به سمتش برگشتیم
: بانوی من
+بله بانو چوی
:میدونی چقدر دنبالت گشتم چقدر نگرانت شدم
اومدم جواب بانو چوی بدم که یونگی گفت
_من دیگه برم شمارو تنها میزارم
#p28
بعد رفتن یونگی همراه بانو چوی وارد اقامت گاهم شدم حسابی خسته شده بودم
و میدونستم دوباره بانو چوی قراره غر غر کردن شروع کنه پس قبل از اینکه حرفی بزنه روبهش
گفتم
+بانو چوی من با یونگی رفته بودم پس خواهش میکنم غرغر نکن
:بانوی من
+چیه
:ولی شما باید به من میگفتید
+وای بانو چوی
:باشه باشه
بانوی من خوش گذشت
+یااااااا بانو چوی
یهو زد زیر خنده و باخنده گفت
:باشه باشه عصبانی نشید
رفتم روی صندلی نشستم که یکم خستگی در کنم
ولی ذهنم همش مشغول بود
بدبختیای خودم کم بود که حرفای یونگی هم همش
رو سرم تانگو میرقصیدن
کلافه دستی تو موهام کشیدم و
صورتم گذاشت روی میز و روبه بانو چوی گفتم
+بانو چوی
:بله
+خبری از قصر نیست
:نه هیچی
+اخرین بار که رفتی خبر اوردی ماه پیش بود فردا میتونی بری
یکم فکر کرد که گفت
:خب اره میتونم برم ولیکی پیش شما میمونه
+یونگی هست دیگه
:اها فهمیدم من میرم دنبال نخود سیاه
+بانو چوی میکشمت(حرصی)
:باشه باشه عصبانی نشید(خنده)
همینجوری خسته سرم گذاشته بودم رو میز که احساس کردم بانو چوی از سر جاش بلند شد
از خستگی جون نداشتم سرم بلند کنم
که دستاش رو شونه هام احساس کردم و با صدای ارومش گفت
: بانوی من گشنه نیستی
خسته سرم بلند کردم و بهش گفتم
+اره خیلی گشنمه
ایندفه یا صدایی پر از شیطنت گفت
:چیزی کنارش نمیخواید
منم بی حوصله جواب دادم
+مثلا چی
:خب مثلا یه محافظ که حواسش بهتون باشه
بی حوصله یدونه زدم تو سرش که صدای اخش بلند شد
:وا بانوی من
+کمتر چرت او پرت بگو من گشنمه
شرایط پارت بعد🍷
لایک) ۳۵+
کامنت) ۱٠٠+
_نه ولی کار پدر بزرگته
+من متاسفام
هردو ساکت به دور اطراف نگاه میکردیم دیر شده بود
یکم بیشتر میموندیدم هوا غروب میشد
_دیر شده بریم
+اره بهتره که بریم
هردو بلند شدیم که برگشتم سمتش
_میخوای بلندت کنم
+چی... نه اونموقع خسته بودم
از واکنشش خندم گرفته بود
_باشه بابا حول نکن
دستش گرفتم و به سمت خونه راه افتادیم
.
.
.
(ا/ت)
تمام مدت تو راه داشتم به حرفای یونگی فکر میکردم چرا هیچوقت سعی نکرد
همه چی رو به امپراطور بگه بلکه حتی برای امپراطور کار کرد
+یونگی
_بله
+چرا با اینکه پدر بزرگ خانوادت کشتن
بازم براش کار کردی
به چمام خیره شد و با همون لحن همیشگیش
جوابمو داد
_همیشه اون چیزی که فکر میکنی نیست شاهزاده خانم
انگار که با این حرفش دهنم بسته شد دیگه، حرفی برای گفتن نمیموند شاید حق با او بود
ولی کاش همه اشتباهاتشون قبول میکردن و به اشتباهاتشون اعتراف میکردن
سعی میکردن اشتباهاتشون درست کنن
کاش پدر بزرگ بی فکر عمل نمیکرد
تمام مدت مسیر به این حرف ها فکر میکردم که با صدای یونگی یه خودم اومدم
_چرا انقدر تو فکری
+چ... چیشده
_هیچی رسیدیم
اومدم جوابش بدم که با صدای بانو چوی هردو به سمتش برگشتیم
: بانوی من
+بله بانو چوی
:میدونی چقدر دنبالت گشتم چقدر نگرانت شدم
اومدم جواب بانو چوی بدم که یونگی گفت
_من دیگه برم شمارو تنها میزارم
#p28
بعد رفتن یونگی همراه بانو چوی وارد اقامت گاهم شدم حسابی خسته شده بودم
و میدونستم دوباره بانو چوی قراره غر غر کردن شروع کنه پس قبل از اینکه حرفی بزنه روبهش
گفتم
+بانو چوی من با یونگی رفته بودم پس خواهش میکنم غرغر نکن
:بانوی من
+چیه
:ولی شما باید به من میگفتید
+وای بانو چوی
:باشه باشه
بانوی من خوش گذشت
+یااااااا بانو چوی
یهو زد زیر خنده و باخنده گفت
:باشه باشه عصبانی نشید
رفتم روی صندلی نشستم که یکم خستگی در کنم
ولی ذهنم همش مشغول بود
بدبختیای خودم کم بود که حرفای یونگی هم همش
رو سرم تانگو میرقصیدن
کلافه دستی تو موهام کشیدم و
صورتم گذاشت روی میز و روبه بانو چوی گفتم
+بانو چوی
:بله
+خبری از قصر نیست
:نه هیچی
+اخرین بار که رفتی خبر اوردی ماه پیش بود فردا میتونی بری
یکم فکر کرد که گفت
:خب اره میتونم برم ولیکی پیش شما میمونه
+یونگی هست دیگه
:اها فهمیدم من میرم دنبال نخود سیاه
+بانو چوی میکشمت(حرصی)
:باشه باشه عصبانی نشید(خنده)
همینجوری خسته سرم گذاشته بودم رو میز که احساس کردم بانو چوی از سر جاش بلند شد
از خستگی جون نداشتم سرم بلند کنم
که دستاش رو شونه هام احساس کردم و با صدای ارومش گفت
: بانوی من گشنه نیستی
خسته سرم بلند کردم و بهش گفتم
+اره خیلی گشنمه
ایندفه یا صدایی پر از شیطنت گفت
:چیزی کنارش نمیخواید
منم بی حوصله جواب دادم
+مثلا چی
:خب مثلا یه محافظ که حواسش بهتون باشه
بی حوصله یدونه زدم تو سرش که صدای اخش بلند شد
:وا بانوی من
+کمتر چرت او پرت بگو من گشنمه
شرایط پارت بعد🍷
لایک) ۳۵+
کامنت) ۱٠٠+
۱۵.۸k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.