(don't let me go) (اجازه، نده بروم)
#p29
+یونگیاااااا داری اشتباه بازی میکنی
_نخیرم تو داری تقلب میکنی
همینجوری که سر بازی بحس میکردیم صدای بلند بانو چوی اومد
که هردو با صداش ساکت شدیم و به سمتی که ازش داره میاد خیره شدیم
:من برگشتم
به سرعت از سر جام بلند شدم و بی توجه به یونگی به طرف بانو چوی رفتم
با ایستادنش کنارم شروع کرد به نفس نفس زدن
+خب چیشد
: بانوی من صبر بده نفسم بالا بیاد
سمت یونگی برگشتم و طلبکارانه بهش گفتم
+چرا داری نگاه میکنی
_پس چیکار کنم من
+براش اب بیار بنده خدا رو ببین
پوف کلافه ای کشید و رفت برای بانو چوی اب بیار
دست بانو چوی رو کشیدم و به سمت میز بردم و نشوندمش همزمان با نشستنمون یونگی هم اومد
اب رو ازش گرفتم و به سمت بانو چوی گرفتم
+خب چیشده که انقدر با عجله اومدی
: امپراطور
+چی امپراطور چشه
: وای بانوی من صبر بده بگم...... امروز میان اینجا
دیدن شما
+چ.... چی من امادگی ندارم
کلافه سمت یونگی برگشتم و بهش گفتم
+پدرم اومد زیاد بهم نزدیک نشو
غر غر کنان دست بانو چوی گرفتم و به سمت
اقامت گاهم رفتم و با شدت درش رو بستم
+خیلی خب
: بله
+چی بپوشم وای خدااااا
: وای بانوی من باز شروع شد
تقریبا یک ساعتی گذشته بود و با هزار بدبختی اماده شدم و بیرون روی تخته وسط حیاط
نشسته بودیم و با بانو چوی مشغول چای نوشیدن بودیم
که صدای پدرم از پشت سرم شنیدم
که بانو چوی با شدت از سر جاش بلند شد و به سمتش تنظیم کرد من با ته ته په ته از سر جام بلند شدم تا بهش خوشامد بگم
+پ... پدر خوش امدید
به سمتم اومد و منو به اغوش کشید
=دلم برا دختر کوچولوم تنگ شده بود
از بغلش در اومدم و با لبخند بهش گفتم
+منم دلم براتون تنگ شده بود
سمت اقامتگاه اشاره کردم و گفتم
+بریم داخل
=نه نیاز نیست اومد یه خبر مهم خودم بهت بدم و برم
+چه خبر مهمیه که به خاطرش تا اینجا اومدید
#p30
=قراره برگردی قصر
از حرفی که زد شوکه شدم دیگه به
اینجا عادت کرده بودم خیلی بهتر از قصر بود که
تمام رفتارام زیر نظرشون بود
با لحن خیلی ارومی بهش گفتم
+کی قراره برگردم
=فردا با ارابه مخصوص میان دنبالت لباس مناسب بپوش
+باشه
داشتم به یونگی فکر میکردم اگه برگردیم اون چی
چه اتفاقی برای رابطمون میوفته
پس بدون تعلل از پدرم پرسیدم
+پس بعد برگشتمون محافظ مین بر میگرده سر پست قبلیش
=نه تا قبل ازدواجت مراقبته دیگه بعدش به شوهرت مربوطه
با حرفی که زد شوکه شده رو بهش گفتم
+چی ازدواج
=اره دیگه هوسوک بهت چیزی نگفت
+چرا گفت ولی ما به هم علاقه نداریم
=تو ولیعهد هستی میفهمی چی میگی
+نه مثل اینکه شما متوجه نیستید چی میگید
با پایین اومدن دستش رو صورتم ساکت شده فقط بهش نگاه میکردم
با صورتی که پر از خشم بود انگشت اشارش به نشانه تهدید بالا اورد و بهم گفت
=فردا برمیگردی قصر و توی همین ماه با هوسوک ازدواج میکنی وای به حالت اگه کاری کنی
حتی من با مادرت به خواسته خودمون ازدواج نکردیم
با چشمایی که پر شده بود فقط بهش نگاه میکردم
تنها جمله ای که از دهنم بیرون میتونست بیاد رو گفتم
+چقدر خوبه که مامان نیست تا بلایی که سرم میاری رو ببینه
اجازه ندادم حرفی بزنه به سمت اقامت گاهم داشتم میرفتم که صداش بلند شد
=کور خوندی اجازه بدم با یه محافظ روهم بریزی این مدت ساکت بودم منتظر بودم به خودت بیای
با حرفی که زد بهت زده سرجام ایستادم
که دوباره صداش بلند شد
=چیه تعجب کردی مثل اینکه یادت رفته بود
چند تا محافظ میزارم از دور مراقبت باشن
برای چند لحظه ساکت شد که دوباره شروع کرد
=فکر نمیکردم انقدر سست باشی که با دیدن یه مرد اینجوری قلبت بلرزه
و با صدایی بلند تر از قبل گفت
=تو ماییه ننگ منی جانگ ا/ت
با حرفی که زد قلبم از تپش ایستاد
به طور کاملا واضح صدای خورد شدن قلبم شنیدم
دیگه حرفی باقی نمیموند
بعد از حرفی که زد چطور انتظار داشت تو صورتش نگاه کنم
حتی دیگه صبر نکردم حرف دیگه ای بزنه
به سمت اقامت گاهم رفتم
شرایط
لایک ۳۵
کامنت۱٠٠
#bts #fick #kpop #idol
#بنگتن #شوگا #یونگی #اگوست_دی
#کره #بی_تی_اس #ارمی #بی_تی_اس #بی_تی_اس_و_ارمی_برای_همیشه_با_همن #کره_جنوبی #جانگکوک #جیمین #تهیونگ #هوسوک #نامجون #جین #شوگا #کیم_نامجون #کیم_سوکجین #مین_یونگی #جانگ_هوسوک #پارک_جیمین #کیم_تهیونگ #جئون_جانگکوک
+یونگیاااااا داری اشتباه بازی میکنی
_نخیرم تو داری تقلب میکنی
همینجوری که سر بازی بحس میکردیم صدای بلند بانو چوی اومد
که هردو با صداش ساکت شدیم و به سمتی که ازش داره میاد خیره شدیم
:من برگشتم
به سرعت از سر جام بلند شدم و بی توجه به یونگی به طرف بانو چوی رفتم
با ایستادنش کنارم شروع کرد به نفس نفس زدن
+خب چیشد
: بانوی من صبر بده نفسم بالا بیاد
سمت یونگی برگشتم و طلبکارانه بهش گفتم
+چرا داری نگاه میکنی
_پس چیکار کنم من
+براش اب بیار بنده خدا رو ببین
پوف کلافه ای کشید و رفت برای بانو چوی اب بیار
دست بانو چوی رو کشیدم و به سمت میز بردم و نشوندمش همزمان با نشستنمون یونگی هم اومد
اب رو ازش گرفتم و به سمت بانو چوی گرفتم
+خب چیشده که انقدر با عجله اومدی
: امپراطور
+چی امپراطور چشه
: وای بانوی من صبر بده بگم...... امروز میان اینجا
دیدن شما
+چ.... چی من امادگی ندارم
کلافه سمت یونگی برگشتم و بهش گفتم
+پدرم اومد زیاد بهم نزدیک نشو
غر غر کنان دست بانو چوی گرفتم و به سمت
اقامت گاهم رفتم و با شدت درش رو بستم
+خیلی خب
: بله
+چی بپوشم وای خدااااا
: وای بانوی من باز شروع شد
تقریبا یک ساعتی گذشته بود و با هزار بدبختی اماده شدم و بیرون روی تخته وسط حیاط
نشسته بودیم و با بانو چوی مشغول چای نوشیدن بودیم
که صدای پدرم از پشت سرم شنیدم
که بانو چوی با شدت از سر جاش بلند شد و به سمتش تنظیم کرد من با ته ته په ته از سر جام بلند شدم تا بهش خوشامد بگم
+پ... پدر خوش امدید
به سمتم اومد و منو به اغوش کشید
=دلم برا دختر کوچولوم تنگ شده بود
از بغلش در اومدم و با لبخند بهش گفتم
+منم دلم براتون تنگ شده بود
سمت اقامتگاه اشاره کردم و گفتم
+بریم داخل
=نه نیاز نیست اومد یه خبر مهم خودم بهت بدم و برم
+چه خبر مهمیه که به خاطرش تا اینجا اومدید
#p30
=قراره برگردی قصر
از حرفی که زد شوکه شدم دیگه به
اینجا عادت کرده بودم خیلی بهتر از قصر بود که
تمام رفتارام زیر نظرشون بود
با لحن خیلی ارومی بهش گفتم
+کی قراره برگردم
=فردا با ارابه مخصوص میان دنبالت لباس مناسب بپوش
+باشه
داشتم به یونگی فکر میکردم اگه برگردیم اون چی
چه اتفاقی برای رابطمون میوفته
پس بدون تعلل از پدرم پرسیدم
+پس بعد برگشتمون محافظ مین بر میگرده سر پست قبلیش
=نه تا قبل ازدواجت مراقبته دیگه بعدش به شوهرت مربوطه
با حرفی که زد شوکه شده رو بهش گفتم
+چی ازدواج
=اره دیگه هوسوک بهت چیزی نگفت
+چرا گفت ولی ما به هم علاقه نداریم
=تو ولیعهد هستی میفهمی چی میگی
+نه مثل اینکه شما متوجه نیستید چی میگید
با پایین اومدن دستش رو صورتم ساکت شده فقط بهش نگاه میکردم
با صورتی که پر از خشم بود انگشت اشارش به نشانه تهدید بالا اورد و بهم گفت
=فردا برمیگردی قصر و توی همین ماه با هوسوک ازدواج میکنی وای به حالت اگه کاری کنی
حتی من با مادرت به خواسته خودمون ازدواج نکردیم
با چشمایی که پر شده بود فقط بهش نگاه میکردم
تنها جمله ای که از دهنم بیرون میتونست بیاد رو گفتم
+چقدر خوبه که مامان نیست تا بلایی که سرم میاری رو ببینه
اجازه ندادم حرفی بزنه به سمت اقامت گاهم داشتم میرفتم که صداش بلند شد
=کور خوندی اجازه بدم با یه محافظ روهم بریزی این مدت ساکت بودم منتظر بودم به خودت بیای
با حرفی که زد بهت زده سرجام ایستادم
که دوباره صداش بلند شد
=چیه تعجب کردی مثل اینکه یادت رفته بود
چند تا محافظ میزارم از دور مراقبت باشن
برای چند لحظه ساکت شد که دوباره شروع کرد
=فکر نمیکردم انقدر سست باشی که با دیدن یه مرد اینجوری قلبت بلرزه
و با صدایی بلند تر از قبل گفت
=تو ماییه ننگ منی جانگ ا/ت
با حرفی که زد قلبم از تپش ایستاد
به طور کاملا واضح صدای خورد شدن قلبم شنیدم
دیگه حرفی باقی نمیموند
بعد از حرفی که زد چطور انتظار داشت تو صورتش نگاه کنم
حتی دیگه صبر نکردم حرف دیگه ای بزنه
به سمت اقامت گاهم رفتم
شرایط
لایک ۳۵
کامنت۱٠٠
#bts #fick #kpop #idol
#بنگتن #شوگا #یونگی #اگوست_دی
#کره #بی_تی_اس #ارمی #بی_تی_اس #بی_تی_اس_و_ارمی_برای_همیشه_با_همن #کره_جنوبی #جانگکوک #جیمین #تهیونگ #هوسوک #نامجون #جین #شوگا #کیم_نامجون #کیم_سوکجین #مین_یونگی #جانگ_هوسوک #پارک_جیمین #کیم_تهیونگ #جئون_جانگکوک
۱۸.۴k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.