ناجی پارت ١٣
#ناجی #پارت_١٣
-ببین دخترم دوتا پسرای من الان با من تماس گرفتن خبر فارغ التحصیلی شونو دادن قراره ک این دوشنبه ن دوشنبه بعدی بیان ایران هم تولد بگیریم برای ارام هم ی جشن بزرگ تو باید ردیف کنی جشنو
خیلی خوشحال شدم ک قراره واسه ارام تولد بگیرن
اقاجون ادامه داد
-از پس غذا پختن بر میای
+اره من خونه عموم خیلی جشنای بزرگ میگرفتن از الان شروع کنم مرتب کردن خونه میرسم اگر دیدم ک سخته میگم بهتون
-محمد هم هس ....نمیدونی چقدر خوشحالم ک دارن میان
لبخندی زدم اقاجون گفت
-ارام نفهمه ها
+ن خیالتون راحت ولی ببینه من کار میکنم چی
-من میخوام ببرمش شمال حال و هواشم عوض میشه تو هم تنهایی میتونی ب دوستت بگی ک بیاد پیشت اینجوری تنها نیستی
لبخندی زدم ک یهو یادم اومد کتلتم سوخت
دوییدم و داد زدم کتلتام
رفتم اشپزخونه محمد همه رو برداشته بود خیالم راحت شد
نگاش کردم و گفتم
+مرسی
حرفی نزد و رفت نمیدونم چرا از وقتی ک اومدم ی جوریه شاید هم مدلش اینه ی بیخیال بابایی ب خودم گفتم و رفتم میز و چیدم سبزی خوردن و کتلت و نون سنگک دل هر کی ک بود رو میبرد
از شام امشب فهمیدم ک اقاجون عادت داره اونایی ک براش کار میکنن پیشش بشینن و باهاش غذا بخورن و فقط موقع خواب هر کی بره اتاقش و باز در طول روز کنار هم مثل ی خانواده زندگیشونو میکنن این خوش قلبی اقاجون رو نشون میداد همه دور میز نشستن به به گفتن های اقاجون شروع شد منو ارام جون کنار هم و محمد و اقاجون هم کنار هم بودن موقع شام اقاجون خاطره تعریف میکرد و میخندیدیم چند سالی بود ک اینجوری نخندیده بودم
حتی سر ی خاطره چنان خندیدم ک لقمه پرید تو گلوم باورم نمیشد ک ارام جون هم میخندید اقاجون از اون مردایی بود زناشون براشون خیلی مهم هستن چون میدید ارام جون میخنده اون حرفی ک باعث خنده ارام جون میشد دوباره تکرار میکرد اون بیشتر قهقهه میزد
پ.ن
شرمنده ک دیر شد من حسابی مریضم و بی حوصله برای همین دیر شد....
-ببین دخترم دوتا پسرای من الان با من تماس گرفتن خبر فارغ التحصیلی شونو دادن قراره ک این دوشنبه ن دوشنبه بعدی بیان ایران هم تولد بگیریم برای ارام هم ی جشن بزرگ تو باید ردیف کنی جشنو
خیلی خوشحال شدم ک قراره واسه ارام تولد بگیرن
اقاجون ادامه داد
-از پس غذا پختن بر میای
+اره من خونه عموم خیلی جشنای بزرگ میگرفتن از الان شروع کنم مرتب کردن خونه میرسم اگر دیدم ک سخته میگم بهتون
-محمد هم هس ....نمیدونی چقدر خوشحالم ک دارن میان
لبخندی زدم اقاجون گفت
-ارام نفهمه ها
+ن خیالتون راحت ولی ببینه من کار میکنم چی
-من میخوام ببرمش شمال حال و هواشم عوض میشه تو هم تنهایی میتونی ب دوستت بگی ک بیاد پیشت اینجوری تنها نیستی
لبخندی زدم ک یهو یادم اومد کتلتم سوخت
دوییدم و داد زدم کتلتام
رفتم اشپزخونه محمد همه رو برداشته بود خیالم راحت شد
نگاش کردم و گفتم
+مرسی
حرفی نزد و رفت نمیدونم چرا از وقتی ک اومدم ی جوریه شاید هم مدلش اینه ی بیخیال بابایی ب خودم گفتم و رفتم میز و چیدم سبزی خوردن و کتلت و نون سنگک دل هر کی ک بود رو میبرد
از شام امشب فهمیدم ک اقاجون عادت داره اونایی ک براش کار میکنن پیشش بشینن و باهاش غذا بخورن و فقط موقع خواب هر کی بره اتاقش و باز در طول روز کنار هم مثل ی خانواده زندگیشونو میکنن این خوش قلبی اقاجون رو نشون میداد همه دور میز نشستن به به گفتن های اقاجون شروع شد منو ارام جون کنار هم و محمد و اقاجون هم کنار هم بودن موقع شام اقاجون خاطره تعریف میکرد و میخندیدیم چند سالی بود ک اینجوری نخندیده بودم
حتی سر ی خاطره چنان خندیدم ک لقمه پرید تو گلوم باورم نمیشد ک ارام جون هم میخندید اقاجون از اون مردایی بود زناشون براشون خیلی مهم هستن چون میدید ارام جون میخنده اون حرفی ک باعث خنده ارام جون میشد دوباره تکرار میکرد اون بیشتر قهقهه میزد
پ.ن
شرمنده ک دیر شد من حسابی مریضم و بی حوصله برای همین دیر شد....
۶۸.۰k
۱۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.