ناجی پارت ١۴
#ناجی #پارت_١۴
ظرفا رو جمع کردم ک ببرم بشورم اقاجون اومد تو اشپزخونه و اروم گفت
-خندیدنای ارامم ب برکت توعه ب برکت حرفایی ک زدی بعضی موقع ها دعوا کردن اونقدر ها هم بد نیس
+ن اقاجون من کاری نکردم
- ن تو خیلی کارا کردی ....فردا صبح میریم ب قول معروف جون تو جون خونه ب دوستتم بگو بیاد تنها نباشی
+مرسی اقاجون
-از محمد هم خیالت تخت پسر چشم و دل پاکیه میره کاراشو میرسه بعد میره پی کارش
+بله مشخصه
-من برم تا ارام شک نکرد
لبخندی زدم و رفت ظرفارو شستم
چایی ریختم و خوردیم ارام جون شب بخیر گفت ورفت محمد هم شب بخیر گفت و رفت اقاجون ک خواست بره گفت
-فردا ک میری لباس بیگیری ی لباس هم واسه مهمونی هفته دیگ بگیر
+ن اقاجون من ی لباس معمولی میپوشم صاحب خونه ک نیستم لباس شیک بپوشم
-ن لازمه.... کاراتو ک رسیدی ب من بگو زنگ میزنم ب ی خانمه ک مستخدمه تو مهمونی اون پذیرایی کنه تو نکن
+میشه بپرسم چرا
-ن بعدا میفهمی
لبخندی زد و رفت
از پیچیدگیش تعجبی کردم فنجون های چایی رو جمع کردم اشپزخونه رو تر و تمیز کردم و بعد سمت اتاقم رفتم و روتخت خودمو انداختم
خیلی خسته بودم چند دقیقه بعد خوابیدم
وقتی بیدار شدم همه چی برعکس بود
عجیبن غریبا چی شده رفتم تکونی ب خودم بدم ک بفهمم کجام ک یهو از رو تخت پرت شدم پایین تازه فهمدیم ک چرا همه چی برعکس شده بود چون من از تخت اویزون بودم دستی ب صورتم کشیدم برای چند دقیقه ای ب ی جا خیره شدم تا لود بشم
از جام بلند شدم و کش و قوسی ب خودم دادم شالمو سرم کردم و ب چشم بسته ب سمت دستشویی رفتم همونجوری ک چشمام بسته بود دنبال دستگیره در گشتم اینور اونور جلوتر ک رفتم دستم ب ی چیز پارچه ای خورد ترسیدم و چشمامو باز کردم محمد بود اب دهنم و قورت دادم
بدون هیچ سلام علیکی گفت
-حتی کاراتم شبیه اونه
و بعد رفت
این پسره دیوونه اس رفتم صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم از پنجره دیدم ک تو حیاط محمد مشغول جمع کردن وسایل اقاجون و ارام جونه رفتم رو ب روی اینه ک شالمو درست کنم زنگ زدم ب نگار ی بوق دوبوق برداشت
-الوووو
گزاشتم رو ایفون و گفتم
+سلام ناغار من
-سلام فری دیونه
+چطوری کجایی برگشتی
ظرفا رو جمع کردم ک ببرم بشورم اقاجون اومد تو اشپزخونه و اروم گفت
-خندیدنای ارامم ب برکت توعه ب برکت حرفایی ک زدی بعضی موقع ها دعوا کردن اونقدر ها هم بد نیس
+ن اقاجون من کاری نکردم
- ن تو خیلی کارا کردی ....فردا صبح میریم ب قول معروف جون تو جون خونه ب دوستتم بگو بیاد تنها نباشی
+مرسی اقاجون
-از محمد هم خیالت تخت پسر چشم و دل پاکیه میره کاراشو میرسه بعد میره پی کارش
+بله مشخصه
-من برم تا ارام شک نکرد
لبخندی زدم و رفت ظرفارو شستم
چایی ریختم و خوردیم ارام جون شب بخیر گفت ورفت محمد هم شب بخیر گفت و رفت اقاجون ک خواست بره گفت
-فردا ک میری لباس بیگیری ی لباس هم واسه مهمونی هفته دیگ بگیر
+ن اقاجون من ی لباس معمولی میپوشم صاحب خونه ک نیستم لباس شیک بپوشم
-ن لازمه.... کاراتو ک رسیدی ب من بگو زنگ میزنم ب ی خانمه ک مستخدمه تو مهمونی اون پذیرایی کنه تو نکن
+میشه بپرسم چرا
-ن بعدا میفهمی
لبخندی زد و رفت
از پیچیدگیش تعجبی کردم فنجون های چایی رو جمع کردم اشپزخونه رو تر و تمیز کردم و بعد سمت اتاقم رفتم و روتخت خودمو انداختم
خیلی خسته بودم چند دقیقه بعد خوابیدم
وقتی بیدار شدم همه چی برعکس بود
عجیبن غریبا چی شده رفتم تکونی ب خودم بدم ک بفهمم کجام ک یهو از رو تخت پرت شدم پایین تازه فهمدیم ک چرا همه چی برعکس شده بود چون من از تخت اویزون بودم دستی ب صورتم کشیدم برای چند دقیقه ای ب ی جا خیره شدم تا لود بشم
از جام بلند شدم و کش و قوسی ب خودم دادم شالمو سرم کردم و ب چشم بسته ب سمت دستشویی رفتم همونجوری ک چشمام بسته بود دنبال دستگیره در گشتم اینور اونور جلوتر ک رفتم دستم ب ی چیز پارچه ای خورد ترسیدم و چشمامو باز کردم محمد بود اب دهنم و قورت دادم
بدون هیچ سلام علیکی گفت
-حتی کاراتم شبیه اونه
و بعد رفت
این پسره دیوونه اس رفتم صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم از پنجره دیدم ک تو حیاط محمد مشغول جمع کردن وسایل اقاجون و ارام جونه رفتم رو ب روی اینه ک شالمو درست کنم زنگ زدم ب نگار ی بوق دوبوق برداشت
-الوووو
گزاشتم رو ایفون و گفتم
+سلام ناغار من
-سلام فری دیونه
+چطوری کجایی برگشتی
۷۹.۱k
۱۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.