جدایی باور نکردنی
جدایی باور نکردنی
#پارت۳۰
الان یه هفته بود که مخفی شده بودم ...جونگکوک بهم گفته بود که تهیونگ دنبالم میگرده و بهش شک کرده واسه همین باید امشب از اینجا برم ...زنگ زدم به دوستم کلارا تا ببینم میتونم برم خونه اش یا نه اونم گفت که میتونم برم واسه همین وسایلام رو جمع کردم و منتظر موندم تا شب بشه
"ویو به ساعت ۹ شب"
زنگ زدم به جونگکوک و گفتم که من میرم و اونم ازم پرسید کجا و قطع کرد .فکر کردم زوده که برم واسه همین صبر کردم یه نیم ساعت دیگه هم بگذره بعد برم ...زدم بیرون از خانه ...داشتم راه میرفتم که متوجه شدم یکی داره با ماشین تعقیبم میکنه،به تهکوک نگاهی انداختم خواب بود شروع به فرار کردن کردم که ماشین با سرعت زیادی راه افتاد که چند نفر دیگه پیاده دنبالم اومدن چون بچه توبغلم بود نمیتونستم تند تر از این بدوام که وقتی به یه کوچه پیچیدم به بن بست خوردم برگشتم که فرار کنم دیدم اون آدما محاصرم کردن که یه نفر اومد اون....اون تهیونگ بود
تهیونگ: به خانوم لی بالاخره پیداتون کردم (نیشخند)
ا/ت:چجوری؟
تهیونگ: بیارینش
که با جونگکوکی که کل بدنش خونی بود و حتی نمیتونست راه بره رو به رو شدم
ا/ت:جونگکوک حالت خوبه
جونگکوک:ببخشید خانوم من نتونستم ازتون محافظت کنم
ا/ت:اشکال نداره حرف نزن تو خون ریزی داری ...تهیونگ کیم تهیونگ با اون کاری نداشتهباش خواهش میکنم
تهیونگ: چی گفتی....
ادامه دارد
#پارت۳۰
الان یه هفته بود که مخفی شده بودم ...جونگکوک بهم گفته بود که تهیونگ دنبالم میگرده و بهش شک کرده واسه همین باید امشب از اینجا برم ...زنگ زدم به دوستم کلارا تا ببینم میتونم برم خونه اش یا نه اونم گفت که میتونم برم واسه همین وسایلام رو جمع کردم و منتظر موندم تا شب بشه
"ویو به ساعت ۹ شب"
زنگ زدم به جونگکوک و گفتم که من میرم و اونم ازم پرسید کجا و قطع کرد .فکر کردم زوده که برم واسه همین صبر کردم یه نیم ساعت دیگه هم بگذره بعد برم ...زدم بیرون از خانه ...داشتم راه میرفتم که متوجه شدم یکی داره با ماشین تعقیبم میکنه،به تهکوک نگاهی انداختم خواب بود شروع به فرار کردن کردم که ماشین با سرعت زیادی راه افتاد که چند نفر دیگه پیاده دنبالم اومدن چون بچه توبغلم بود نمیتونستم تند تر از این بدوام که وقتی به یه کوچه پیچیدم به بن بست خوردم برگشتم که فرار کنم دیدم اون آدما محاصرم کردن که یه نفر اومد اون....اون تهیونگ بود
تهیونگ: به خانوم لی بالاخره پیداتون کردم (نیشخند)
ا/ت:چجوری؟
تهیونگ: بیارینش
که با جونگکوکی که کل بدنش خونی بود و حتی نمیتونست راه بره رو به رو شدم
ا/ت:جونگکوک حالت خوبه
جونگکوک:ببخشید خانوم من نتونستم ازتون محافظت کنم
ا/ت:اشکال نداره حرف نزن تو خون ریزی داری ...تهیونگ کیم تهیونگ با اون کاری نداشتهباش خواهش میکنم
تهیونگ: چی گفتی....
ادامه دارد
۶.۵k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.