پارت37
#پارت37
به شدت به سمت عقب برگشتم که از اون پسر توضیح بخوام
هیچکس نبود
بخدا هیچکس نبود
به چپ و راستم نگاه کردم ولی هیچکس توی تراس نبود
قلبم به شدت به سینم می کوبید
به سمت در تراس رفتم
هر چقدر که دستگیره رو کشیدم در باز نشد
انقدر استرس داشتم که نمی دونستم چیکار کنم
دست کردم توی کیفم و موبایلمو در اوردم
باید به تینا زنگ میزدم
با چیزی که می دیدم دلم می خواست گریه کنم
1درصد شارژ داشتم
سریع شماره ی تینا رو گرفتم
که با یه جمله مواجه شدم
موجودی حساب شما برای برقراری ارتباط کافی...
گوشیو قطع کردم و محکم کوبیدم که زمین که هزار تیکه شد
روی زمین نشستم و موهام و بین دستام گرفتم و کشیدم
و با تموم توانم جیغ کشیدم انقدر جیغ کشیدم که پارگی گلوم و حس می کردم
یه لحظه حس کردم که یه نفر سعی داره در تراس و باز کنه
تفنگ و برداشتم و به سمت در گرفتم از تجاوز دوباره می ترسیدم
می دونستم اگه یه نفر تو این وضعیت با این شکل و قیافه گیرم بیاره کارم ساختس
در باز شد و صدای بیسیمی که از اون می شنیدم حالم و بدتر می کردم
- یه قتل در .... منطقه صورت گرفته سریع تر نیروی کافی بفرستید
با دیدن چند مرد که وارد اتاق شدن داشتم از ترس سکته میکردم تنفگو سمتشون گرفتم با صدایی که از ترس میلرزید گفتم:
جلو نیاید بخدا شلیک میکنم
یکی از پسرا دستشو بالا گرفت: آروم باش با این کارا جرم خودتو سنگین تر میکنی
آروم آروم بهم نزدیک میشد با هر قدمی که اون سمتم برمیداشت من یه قدم عقب میرفتم انقدر که پام گیر کرد لبهی تخت نزدیک بود بیفتم که پسره دستمو گرفت با یه حرکت اصحله رو از دستم گرفت به چند نفر اشاره کرد اومدن سمتم.
داد زدم: به خدا من کاری نکردم من بی گناهم.
یه نفر از زنا که چادر سرش بود سمتم اومد: دستاتو بیار جلو.
مهسا: و..ا..س..ه چی؟
زنه دستمو گرفت همین طور دستبند و به دستم میزد گفت: باید بریم اداره پلیس.
مهسا: میگم من کاری نکردم
همین طور که دنبال خودش منو میکشوند گفت:
حرفاتو بذار واسه وقتی که ازت سوال پرسیدن
از اتاق بیرون اومدین پلیسا همه تو سالن بالا ریخته بودن داشتن اتاق رو بررسی میکردن.
از پله ها پایین اومدین با تعجب به دخترا و پسرایی نگاه کردم که مثله من دستبند زده بودن به دستشون داشتن میبردنشون یه عده شونم انقدر مست بودن که قدرت نداشتن روی پای خودش وایستن.
زن: زود باش به چی نگاه میکنی!
دستمو گرفت برد بیرون
تو حیاط بیشتر از صدتا ماشین پلیس بود جلوی هر ماشین چندتا پلیس وایستاده بودم با ترس بهشون نگاه کردم اخه منو چه به اینا منی که از بچگی از همه پلیسا ترس داشتم منی که میگفتم هیچ وقت پامو تو اراده پلیس نمیذارم الان تو اراده پلیسم به کاری که نکردم دارم متهم شدم.
وارد اداره پلیس شدیم از چند تا راه رو رد شدیم جلوی یه اتاق بزرگ وایستادیم، به در اتاق نگاه کردم رو یه تابلو نوشته (سرگرد رحیمی).
زنه: همینجا صبر کن تا جناب سرگرد بگن بری داخل.
سرمو تکون دادم. بعد از چند دقیقه یه سرباز اومد گفت برید داخل با ترسو لرز وارد اتاق شدم، یه مرد میانسال پشت میز نشسته بود دستشو به میز تکیه داده بود به ما نگاه میکرد.
زنه یه به احترامش از اون نظاما گرفت نمیدونم چی بهش میگن من تا حالا که ندیدم.
سرگرد رحیمی: متهم ایشونن؟
زنه: بله!
سرگرد سری تکون داد به زنه اشاره کرد بره بیرون. بعد از اینکه رفت مرد روبه من گفت:
بشین.
رو یکی از مبلا نشستم.
سرگرد: خب چیشد که اون کار رو کردی؟
مهسا: بخدا من اون کار رو انجام ندادم.
سرگرد متفکر گفت: پس کی اون کار رو انجام داده؟
مهسا: بخدا نمیدونم فقط اینو بدونید من بی گناهم.
سرگرد: جدی ؟
با خوشحالی سرمو تکون دادم: آره بخدا
یه پوزخند زد: این حرفیه که همه میزنند.
لبخند رو لبام ماسید
لبخند رو لبام ماسید: ولی جناب سرگرد بخدا من راست میگم من بی گناهم.
سرگرد متفکر بهم زل زد: خب اگه میگی بی گناهی پس تو اون اتاق چیکار میکردی!
مهسا: اجازه بدین همه چیو تعریف کنم.
سرگرد سری تکون داد، بدون از دست دادن هیچ وقتی شروع کردم به تعریف کردن....
(حسام)
اصلا دلم نمیخواست مهسا به اون مهمونی کوفتی بره چند بار خواستم مخالفت کنم ولی بخاطر و خاله و عمو ساکت موندم، به ساعت نگاه کرد 2 صبح رو نشون میداد آدرس اون مهمونی هم بلد نیستم اخه.
عمو از اتاق بیرون اومد نگران گفت:
این دختر کجاست اخه
سرمو تکون دادم: نمیدونم اگه تا یک ساعت دیگه پیداش نشد میرم اداره پلیس.
عمو سری تکون داد کنار من نشست.
خاله از اتاق بیرون اومد یه لبخند زد:چایی میخورید؟
عمو عصبی گفت: زن الان چه وقت چای خوردنه؟ دخترم معلوم نیست کجاست بعد تو میخوای چایی بخوری؟
خاله: وا به من چه دخترت نیست میخواستی اجازه ندی بره!
با تعجب به بحث خاله عمو نگاه میکردم یعنی چی چرا خاله انقدر خونسرده؟ چرا
به شدت به سمت عقب برگشتم که از اون پسر توضیح بخوام
هیچکس نبود
بخدا هیچکس نبود
به چپ و راستم نگاه کردم ولی هیچکس توی تراس نبود
قلبم به شدت به سینم می کوبید
به سمت در تراس رفتم
هر چقدر که دستگیره رو کشیدم در باز نشد
انقدر استرس داشتم که نمی دونستم چیکار کنم
دست کردم توی کیفم و موبایلمو در اوردم
باید به تینا زنگ میزدم
با چیزی که می دیدم دلم می خواست گریه کنم
1درصد شارژ داشتم
سریع شماره ی تینا رو گرفتم
که با یه جمله مواجه شدم
موجودی حساب شما برای برقراری ارتباط کافی...
گوشیو قطع کردم و محکم کوبیدم که زمین که هزار تیکه شد
روی زمین نشستم و موهام و بین دستام گرفتم و کشیدم
و با تموم توانم جیغ کشیدم انقدر جیغ کشیدم که پارگی گلوم و حس می کردم
یه لحظه حس کردم که یه نفر سعی داره در تراس و باز کنه
تفنگ و برداشتم و به سمت در گرفتم از تجاوز دوباره می ترسیدم
می دونستم اگه یه نفر تو این وضعیت با این شکل و قیافه گیرم بیاره کارم ساختس
در باز شد و صدای بیسیمی که از اون می شنیدم حالم و بدتر می کردم
- یه قتل در .... منطقه صورت گرفته سریع تر نیروی کافی بفرستید
با دیدن چند مرد که وارد اتاق شدن داشتم از ترس سکته میکردم تنفگو سمتشون گرفتم با صدایی که از ترس میلرزید گفتم:
جلو نیاید بخدا شلیک میکنم
یکی از پسرا دستشو بالا گرفت: آروم باش با این کارا جرم خودتو سنگین تر میکنی
آروم آروم بهم نزدیک میشد با هر قدمی که اون سمتم برمیداشت من یه قدم عقب میرفتم انقدر که پام گیر کرد لبهی تخت نزدیک بود بیفتم که پسره دستمو گرفت با یه حرکت اصحله رو از دستم گرفت به چند نفر اشاره کرد اومدن سمتم.
داد زدم: به خدا من کاری نکردم من بی گناهم.
یه نفر از زنا که چادر سرش بود سمتم اومد: دستاتو بیار جلو.
مهسا: و..ا..س..ه چی؟
زنه دستمو گرفت همین طور دستبند و به دستم میزد گفت: باید بریم اداره پلیس.
مهسا: میگم من کاری نکردم
همین طور که دنبال خودش منو میکشوند گفت:
حرفاتو بذار واسه وقتی که ازت سوال پرسیدن
از اتاق بیرون اومدین پلیسا همه تو سالن بالا ریخته بودن داشتن اتاق رو بررسی میکردن.
از پله ها پایین اومدین با تعجب به دخترا و پسرایی نگاه کردم که مثله من دستبند زده بودن به دستشون داشتن میبردنشون یه عده شونم انقدر مست بودن که قدرت نداشتن روی پای خودش وایستن.
زن: زود باش به چی نگاه میکنی!
دستمو گرفت برد بیرون
تو حیاط بیشتر از صدتا ماشین پلیس بود جلوی هر ماشین چندتا پلیس وایستاده بودم با ترس بهشون نگاه کردم اخه منو چه به اینا منی که از بچگی از همه پلیسا ترس داشتم منی که میگفتم هیچ وقت پامو تو اراده پلیس نمیذارم الان تو اراده پلیسم به کاری که نکردم دارم متهم شدم.
وارد اداره پلیس شدیم از چند تا راه رو رد شدیم جلوی یه اتاق بزرگ وایستادیم، به در اتاق نگاه کردم رو یه تابلو نوشته (سرگرد رحیمی).
زنه: همینجا صبر کن تا جناب سرگرد بگن بری داخل.
سرمو تکون دادم. بعد از چند دقیقه یه سرباز اومد گفت برید داخل با ترسو لرز وارد اتاق شدم، یه مرد میانسال پشت میز نشسته بود دستشو به میز تکیه داده بود به ما نگاه میکرد.
زنه یه به احترامش از اون نظاما گرفت نمیدونم چی بهش میگن من تا حالا که ندیدم.
سرگرد رحیمی: متهم ایشونن؟
زنه: بله!
سرگرد سری تکون داد به زنه اشاره کرد بره بیرون. بعد از اینکه رفت مرد روبه من گفت:
بشین.
رو یکی از مبلا نشستم.
سرگرد: خب چیشد که اون کار رو کردی؟
مهسا: بخدا من اون کار رو انجام ندادم.
سرگرد متفکر گفت: پس کی اون کار رو انجام داده؟
مهسا: بخدا نمیدونم فقط اینو بدونید من بی گناهم.
سرگرد: جدی ؟
با خوشحالی سرمو تکون دادم: آره بخدا
یه پوزخند زد: این حرفیه که همه میزنند.
لبخند رو لبام ماسید
لبخند رو لبام ماسید: ولی جناب سرگرد بخدا من راست میگم من بی گناهم.
سرگرد متفکر بهم زل زد: خب اگه میگی بی گناهی پس تو اون اتاق چیکار میکردی!
مهسا: اجازه بدین همه چیو تعریف کنم.
سرگرد سری تکون داد، بدون از دست دادن هیچ وقتی شروع کردم به تعریف کردن....
(حسام)
اصلا دلم نمیخواست مهسا به اون مهمونی کوفتی بره چند بار خواستم مخالفت کنم ولی بخاطر و خاله و عمو ساکت موندم، به ساعت نگاه کرد 2 صبح رو نشون میداد آدرس اون مهمونی هم بلد نیستم اخه.
عمو از اتاق بیرون اومد نگران گفت:
این دختر کجاست اخه
سرمو تکون دادم: نمیدونم اگه تا یک ساعت دیگه پیداش نشد میرم اداره پلیس.
عمو سری تکون داد کنار من نشست.
خاله از اتاق بیرون اومد یه لبخند زد:چایی میخورید؟
عمو عصبی گفت: زن الان چه وقت چای خوردنه؟ دخترم معلوم نیست کجاست بعد تو میخوای چایی بخوری؟
خاله: وا به من چه دخترت نیست میخواستی اجازه ندی بره!
با تعجب به بحث خاله عمو نگاه میکردم یعنی چی چرا خاله انقدر خونسرده؟ چرا
۹.۰k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.