فیک ٣١
فیک ٣١
از حموم اومدم بیرون به سمت کمدم رفتم و یه شلوارک بدونه پیراهن پوشیدم رفتم روی تخت خوابیدم
فردا
بنده
همگی دوره میز جمع شده بودن کوک لب به غذا نزده بود
همش داخل فکر بود هانول یه لحظه سرشو بالا گرفت و نگاهی به کوک کرد
با دیدنه کوک که لب به غذا نزده بود تعجب کرده بود
بهش گفت
هانول: چرا هیچی نمیخوری ؟؟
کوک هنوز داخل فکر بود اصلا متوجه صدای های هانول نشده بود هانول هرچی صداش میکرد انگار کر شده بود
هانول دیگه داشت عصبی می شد که با صدای بلند گفت
هانول :هییییییی چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی هاااااااااا (داد و عصبی)کری ؟؟؟؟
کوک تازه متوجه صدای غرش هانول شده بود یا تعجب نگاهش کرد و گفت
کوک: چته
هانور:سه ساعته دارم صدات میکنم کجاییی
کوک:داشتم فکر میکردم کارت چی بود
هانول:چرا غذاتو نمیخوری !!!
کوک:اشتها ندارم
کوک بلند شد میخواست بره به اتاقش برگشت رو به اجوما کرد و گفت
کوک:اجوما برام یه قهوه بیار
اجوما:چشم ارباب
کوک رفت به اتاقش هانول کمی غذا خورد به خاطر حرفای کوک نتوانسته بود بخوابه زیره چشماش گود افتاده بود
بلند شد به سمت حیاط رفت تا کمی هوا تازه کنه
هانا هم بلند شد رفت سمت تلویزیون
ساعت ١٣ بود
همگی جمع بودن هانول تا خواست غذا بخور نگهبان اومد داخل
نگهبان:قربان ارباب کیم تهیونگ اومد
هانول تا این آسمون شنید چشمام برق زد و سریع بلند شد
هانور:واقعا اومده (دا د
نگهبان :بله خانم
هانور:بیا دیدی حالا داداشم اومده میخوای چیکار کنی 😝
کوک رو به نگهبان کرد و گفت
کوک:سریع این دوتا رو ببره به زیرزمین
نگهبان:چشم ارباب
نگهبان به سمت هانور اومد و محکم بازوشو گرفت کشید و بازوی هانا هم گرفت
هانا و هانول:ولمون کن
نگهبان محکم به سمت زیرزمین رفت و دره شو باز کرد و اونا رو کرد داخل و قفلش کرد
لایک کنید فردا براتون یه پارت خیلی خوب دارم
از حموم اومدم بیرون به سمت کمدم رفتم و یه شلوارک بدونه پیراهن پوشیدم رفتم روی تخت خوابیدم
فردا
بنده
همگی دوره میز جمع شده بودن کوک لب به غذا نزده بود
همش داخل فکر بود هانول یه لحظه سرشو بالا گرفت و نگاهی به کوک کرد
با دیدنه کوک که لب به غذا نزده بود تعجب کرده بود
بهش گفت
هانول: چرا هیچی نمیخوری ؟؟
کوک هنوز داخل فکر بود اصلا متوجه صدای های هانول نشده بود هانول هرچی صداش میکرد انگار کر شده بود
هانول دیگه داشت عصبی می شد که با صدای بلند گفت
هانول :هییییییی چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی هاااااااااا (داد و عصبی)کری ؟؟؟؟
کوک تازه متوجه صدای غرش هانول شده بود یا تعجب نگاهش کرد و گفت
کوک: چته
هانور:سه ساعته دارم صدات میکنم کجاییی
کوک:داشتم فکر میکردم کارت چی بود
هانول:چرا غذاتو نمیخوری !!!
کوک:اشتها ندارم
کوک بلند شد میخواست بره به اتاقش برگشت رو به اجوما کرد و گفت
کوک:اجوما برام یه قهوه بیار
اجوما:چشم ارباب
کوک رفت به اتاقش هانول کمی غذا خورد به خاطر حرفای کوک نتوانسته بود بخوابه زیره چشماش گود افتاده بود
بلند شد به سمت حیاط رفت تا کمی هوا تازه کنه
هانا هم بلند شد رفت سمت تلویزیون
ساعت ١٣ بود
همگی جمع بودن هانول تا خواست غذا بخور نگهبان اومد داخل
نگهبان:قربان ارباب کیم تهیونگ اومد
هانول تا این آسمون شنید چشمام برق زد و سریع بلند شد
هانور:واقعا اومده (دا د
نگهبان :بله خانم
هانور:بیا دیدی حالا داداشم اومده میخوای چیکار کنی 😝
کوک رو به نگهبان کرد و گفت
کوک:سریع این دوتا رو ببره به زیرزمین
نگهبان:چشم ارباب
نگهبان به سمت هانور اومد و محکم بازوشو گرفت کشید و بازوی هانا هم گرفت
هانا و هانول:ولمون کن
نگهبان محکم به سمت زیرزمین رفت و دره شو باز کرد و اونا رو کرد داخل و قفلش کرد
لایک کنید فردا براتون یه پارت خیلی خوب دارم
۲۷.۶k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.