🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت59 #جلد_دوم
امروز به سختی هرچه تمام بالاخره تموم شد و دکتر به ما امید داد که حتماً و حتماً کاری که انجام دادیم موفقیتآمیزه.
وقتی به خونه برگشتیم هنوزم از فکر و خیال حرفای کیمیا بیرون نیومده بودم برام حرفاش قابل هضم نبود اون چطور میتونه اینقدر راحت بفهمه توی خونه من توی سر من چی میگذره؟
برام عجیب و ترسناک بود اهورا هر چقدر تلاش کرد تا از من حرف بکشه و بفهمه چی شده یا چی ذهنمو درگیر کرده نتونست که نتونست .
موفق نبود چون من نمیخواستم که حرفی در مورداین موضوع بهش بزنم نمیخواستم اونم مثل من فکرش به هم بریزه اونم تو این روزایی که همه چیز خود به خود به هم ریخته بود شب شب موقع خواب توی بغل اهورا دراز کشیده بود و این بار بود اون بود که به فکر رفته بود آروم ته ریششو نوازش کردم و گفتم
تو هم داری مثل من به چند ماه آینده و وقتی که بچمون به دنیا بیاد و به این خونه پیش ما جای اصلیه خودش برگرده فکر می کنی؟
لبخند کم جونی زده جواب داد
_راستش رو بخوای من اصلا فکرم درگیر اینا نیست برای من اهمیتی نداره من فکر من جای دیگه است.
سرم بالاتر آوردم و به صورتش نگاه کردم و گفتم
نمی خوای بگی چی ذهنتو درگیر کرده؟
آروم صورتمو بوسید و گفت _مشکلات زیادی هست اما خب بزرگترینش اینه مشکلات زیادی توی شرکت به وجود اومده نمیدونم چرا و چطور شد که این قدر یهویی همه چیز بهم ریخت اما تو نگران نباش ته و توی همه چی رو درمیارم.
مشکل به این بزرگی فکرش و درگیر کرده و از من میخواد نگران نباشم؟
مگه میشد نگرانش نباشم وقتی اینطور ذهنش درگیر کاری می شد حتماً مشکل بزرگی بود.
دوباره اگه میشد نگرانش نباشم .
تکی سرم داشتم به پدرش فکر میکردم پس با دودلی زمزمه کردم.
اهورا نکنه ...
منتظر بود ادامه ی حرفمو بزنم که گفتم
نکنه کار پدرت باشه؟
موهام و پشت گوشم فرستاد و گفت
_احتمالش هست ولی مطمئن نیستم هنوز.
سرمو روی سینه اش گذاشتم و روی قللشو اروم بوسیدم منو بالاتر کشید و با یه چشمک گفت
_امروز چیکارا که ازم نخواستن خداوکیلی دیگه داشتم خجالت میکشیدم.
با صدای بلند به حرفش خندیدم که لبام و شکار کرد و مانع ادامه خنده ام شد
_صبح اونجا به خودم قول دادم شب از خجالتت دربیام که منو به چه کارا وادار نمیکنی...
تا خواستم حرفی بزنم منو روی تخت انداخت و وزنش و روی تنم انداخت و گردنم و بوسید....
صبح وقتی صبحانه ی اهورارو اماده کردم و اونو راهی کردم بعد کارای خونه و اماده کردن مونس برای خرید بیرون رفتیم.
قرار بود چند روز دیگه اون زنی که بچه مون و میخواست به دنیا بیاره ببینم میخواستم برای اونم یه هدیه بگیرم.
با دخترکم کل پاساژو زیر و رو کردیم و چقدر خوشحال بودم که مونسم مثل خودم عاشق خرید بود و نق نق نمیکرد.
#هنر_عکاسی #جذاب #chenforexo #طنز #kpop #هنری #مرگ_بر_کرونا👊 #فردوس_برین #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #عاشقانه #عکس_نوشته
#خان_زاده #پارت59 #جلد_دوم
امروز به سختی هرچه تمام بالاخره تموم شد و دکتر به ما امید داد که حتماً و حتماً کاری که انجام دادیم موفقیتآمیزه.
وقتی به خونه برگشتیم هنوزم از فکر و خیال حرفای کیمیا بیرون نیومده بودم برام حرفاش قابل هضم نبود اون چطور میتونه اینقدر راحت بفهمه توی خونه من توی سر من چی میگذره؟
برام عجیب و ترسناک بود اهورا هر چقدر تلاش کرد تا از من حرف بکشه و بفهمه چی شده یا چی ذهنمو درگیر کرده نتونست که نتونست .
موفق نبود چون من نمیخواستم که حرفی در مورداین موضوع بهش بزنم نمیخواستم اونم مثل من فکرش به هم بریزه اونم تو این روزایی که همه چیز خود به خود به هم ریخته بود شب شب موقع خواب توی بغل اهورا دراز کشیده بود و این بار بود اون بود که به فکر رفته بود آروم ته ریششو نوازش کردم و گفتم
تو هم داری مثل من به چند ماه آینده و وقتی که بچمون به دنیا بیاد و به این خونه پیش ما جای اصلیه خودش برگرده فکر می کنی؟
لبخند کم جونی زده جواب داد
_راستش رو بخوای من اصلا فکرم درگیر اینا نیست برای من اهمیتی نداره من فکر من جای دیگه است.
سرم بالاتر آوردم و به صورتش نگاه کردم و گفتم
نمی خوای بگی چی ذهنتو درگیر کرده؟
آروم صورتمو بوسید و گفت _مشکلات زیادی هست اما خب بزرگترینش اینه مشکلات زیادی توی شرکت به وجود اومده نمیدونم چرا و چطور شد که این قدر یهویی همه چیز بهم ریخت اما تو نگران نباش ته و توی همه چی رو درمیارم.
مشکل به این بزرگی فکرش و درگیر کرده و از من میخواد نگران نباشم؟
مگه میشد نگرانش نباشم وقتی اینطور ذهنش درگیر کاری می شد حتماً مشکل بزرگی بود.
دوباره اگه میشد نگرانش نباشم .
تکی سرم داشتم به پدرش فکر میکردم پس با دودلی زمزمه کردم.
اهورا نکنه ...
منتظر بود ادامه ی حرفمو بزنم که گفتم
نکنه کار پدرت باشه؟
موهام و پشت گوشم فرستاد و گفت
_احتمالش هست ولی مطمئن نیستم هنوز.
سرمو روی سینه اش گذاشتم و روی قللشو اروم بوسیدم منو بالاتر کشید و با یه چشمک گفت
_امروز چیکارا که ازم نخواستن خداوکیلی دیگه داشتم خجالت میکشیدم.
با صدای بلند به حرفش خندیدم که لبام و شکار کرد و مانع ادامه خنده ام شد
_صبح اونجا به خودم قول دادم شب از خجالتت دربیام که منو به چه کارا وادار نمیکنی...
تا خواستم حرفی بزنم منو روی تخت انداخت و وزنش و روی تنم انداخت و گردنم و بوسید....
صبح وقتی صبحانه ی اهورارو اماده کردم و اونو راهی کردم بعد کارای خونه و اماده کردن مونس برای خرید بیرون رفتیم.
قرار بود چند روز دیگه اون زنی که بچه مون و میخواست به دنیا بیاره ببینم میخواستم برای اونم یه هدیه بگیرم.
با دخترکم کل پاساژو زیر و رو کردیم و چقدر خوشحال بودم که مونسم مثل خودم عاشق خرید بود و نق نق نمیکرد.
#هنر_عکاسی #جذاب #chenforexo #طنز #kpop #هنری #مرگ_بر_کرونا👊 #فردوس_برین #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #عاشقانه #عکس_نوشته
۵.۰k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.