⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 56
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
شام رو خوردیم و درحال کمک کردن بودم برای جمع سفره که در حیاط باز شد و مرد
مسنی با موهای جو گندمی و پشت بندش زنی شیک پوش و بعدش دختر جوانی وارد شدند...
با بزرگترها احوال پرسی کردند و گوشه ای نشستند...ظرف ها که
شسته شد پیش عسل و پانیذ و آتوسا نشستم...
عسل :< چرا جدیدا دلم میخواد چشمای شیما رو دربیارم؟ >
سرمو گرفتم سمتش...
دیانا :< شیما کیه؟ >
عسل :< همین دختری که تازه اومد دیگه...دختره پررو! >
آتوسا :< اِ...عسل؟!تو اینجوری میکنی باهاش چجوری میخوای با پسر خالش ازدواج کنی؟ >
دیانا :< پسرخالش کیه؟ >
پانیذ خندید و گفت :< الهی...دیانا گیج شده >
آتوسا :< بابا اینا خاله و شوهر خاله و دختر خاله ی ممد هستن، چون تو کارای شرکت و اینا با عمو مرتضی در ارتباطن با ما هم رفت و آمد دارن >
پانیذ خندید و گفت :< عسلم که ممدو میخواد >
عسل مشتی به بازوی پانیذ زد و گفت :< کوفت! >
برگشت سمتم و به ممد اشاره کرد و گفت :< آخه نگاه چقدر خوشگله؟چشمای عسلیش منو کشته... >
ولی من جدیدا از چشم های روشن خوشم نمیومد...جذب رنگهای تیره میشدم..مثل چشمای ارسلان مشکی!خاص..
با پشت دست به پیشونیم زدم، خدایا دارم خل میشم، این حرفا چیه آخه؟!
آتوسا با خنده گفت :< چیشد؟ گیج شدی واقعا؟ >
دیانا :< ها؟ نه.. میگم حالا چرا با شیما بد هستین؟ >
پانیذ خواست جواب بده که با بلند شدن ارسلان و شیما و رفتنشون به گوشه ای برای صحبت دهن هر چهار نفر تامون بازموند.
عسل با عصبانیت گفت :< واسه همین! >
اخم هام بدجور تو هم کشیده شدن... نمیدونم چرا قلبم ضربان گرفتو این حرکات و حرفها برام زیادی
خوشایند نبود!
ارسلان و شیما کنار باغچه رفتند و زیادی دید نداشت... نگاهی به اطراف کردم که متوجه شدم
دقیقا زیر پنجره سالن خونه ام وایستادند..می توانست از پله ها گفتگو شون رو بشونم...
نمی دونستم چه اسمی برای کارم بذارم... بدون اینکه بقیه متوجه بشن از جمعیت دور شدم و به سمت پله ها رفتم...
پارت 56
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
شام رو خوردیم و درحال کمک کردن بودم برای جمع سفره که در حیاط باز شد و مرد
مسنی با موهای جو گندمی و پشت بندش زنی شیک پوش و بعدش دختر جوانی وارد شدند...
با بزرگترها احوال پرسی کردند و گوشه ای نشستند...ظرف ها که
شسته شد پیش عسل و پانیذ و آتوسا نشستم...
عسل :< چرا جدیدا دلم میخواد چشمای شیما رو دربیارم؟ >
سرمو گرفتم سمتش...
دیانا :< شیما کیه؟ >
عسل :< همین دختری که تازه اومد دیگه...دختره پررو! >
آتوسا :< اِ...عسل؟!تو اینجوری میکنی باهاش چجوری میخوای با پسر خالش ازدواج کنی؟ >
دیانا :< پسرخالش کیه؟ >
پانیذ خندید و گفت :< الهی...دیانا گیج شده >
آتوسا :< بابا اینا خاله و شوهر خاله و دختر خاله ی ممد هستن، چون تو کارای شرکت و اینا با عمو مرتضی در ارتباطن با ما هم رفت و آمد دارن >
پانیذ خندید و گفت :< عسلم که ممدو میخواد >
عسل مشتی به بازوی پانیذ زد و گفت :< کوفت! >
برگشت سمتم و به ممد اشاره کرد و گفت :< آخه نگاه چقدر خوشگله؟چشمای عسلیش منو کشته... >
ولی من جدیدا از چشم های روشن خوشم نمیومد...جذب رنگهای تیره میشدم..مثل چشمای ارسلان مشکی!خاص..
با پشت دست به پیشونیم زدم، خدایا دارم خل میشم، این حرفا چیه آخه؟!
آتوسا با خنده گفت :< چیشد؟ گیج شدی واقعا؟ >
دیانا :< ها؟ نه.. میگم حالا چرا با شیما بد هستین؟ >
پانیذ خواست جواب بده که با بلند شدن ارسلان و شیما و رفتنشون به گوشه ای برای صحبت دهن هر چهار نفر تامون بازموند.
عسل با عصبانیت گفت :< واسه همین! >
اخم هام بدجور تو هم کشیده شدن... نمیدونم چرا قلبم ضربان گرفتو این حرکات و حرفها برام زیادی
خوشایند نبود!
ارسلان و شیما کنار باغچه رفتند و زیادی دید نداشت... نگاهی به اطراف کردم که متوجه شدم
دقیقا زیر پنجره سالن خونه ام وایستادند..می توانست از پله ها گفتگو شون رو بشونم...
نمی دونستم چه اسمی برای کارم بذارم... بدون اینکه بقیه متوجه بشن از جمعیت دور شدم و به سمت پله ها رفتم...
۸.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.