part

part 7


ات
کله روز با یونها حرف میزدم اون از پسرای خانواده کیم تعریف می‌کرد میخواست حواسمو پرت کنه اما من اصلا نمیتونستم از فکر این که قراره عروس اون خانواده بشم بیام بیرون دیگه داشت شب میشد یونها میخواست بره اما بهش گفتم پیشم بمونه که تنها نباشم اونم قبول کرد به ساعت نگاه کردم 5 بود دیگه باید آماده میشدم رفتم یه دوش سریع گرفتم از حموم اومدم بیرون مادرم گفته بود خودش برام لباس انتخاب کرده و لازم نیست من کاره بکونم موهامو خشک کردم بهشون حالت دادم
بازشون گذاشتم یه میکاپ ساده کردم و لباسی که مادرم آورده بود پوشیدم و رفتم روی تخت نشستم توی افکارم عرق بودم که با صدای یونها از افکارم اومدم بیرون

یونها: ات مهمونا اومدم وای ببین راست میگفتن پسرای این خانواده واقعا خوشتیپن مخصوص اون یکی امیدوارم اون داماد نباشه (با خنده)

ات: یونها دوختره شیطون باز تو یه پسر خوشتیپ دیدی(باخنده)
م/ات: دوخترم بیا مهمونا اومدن

ات
مامانم صدام کرد بریم استقبال مهمونا به یونها گفتم که اونم باهام بیاد
اما قبول نکرد منم با مادرم داشتم از پله می‌اومدم پایین که خدمتکار
درو براشون باز کرد مامان بابام رفتن جلوی در که ازشون استقبال کنن
اونا داشتن سلام احوالپرسی میکردن من غرق‌ در افکارم اومدم پایین
که با صدای مادرم متوجه اونا شدم که داشتن بهم نگاه میکردن منم رفتن
جلوه که خودمو معرفی کرنم

ات:سلام‌ من لی ات هستم

[]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
تهیونگ
صبح بعد از این که صبحانه خوردیم پدربه همه گفت که آماده بشن چون راهمون دوره باید زود حرکت کنیم که تا شب برسیم با این که هیچ تمایولی نداشتم اما آماده شدم کله روز توی راه بودیم تا این که شب رسیدیم وارده عمارت شدیم رفتیم جلو در عمارت که یه خدمتکار درو باز کرد همه وارد عمارت شدیم پدر و مادر و بقیه داشتن با آقای لی و همسرش احوالپرسی پرسی میکردن که من توجه همه روی دوختری که داشت از پله پایین میومد جلب شده اونم آومد و سلام کرد که فهمیدم همون دوختری که باید باهاش ازدواج کنم زبونم بند اومده بود محوش شده بودم تا این که با صدای مادرم نگاهمو ازش گرفتم

م/تهیونگ: پس تو عروسم هستی خیلی خوشگلی دوخترم اینم پسرم تهیونگه



ادامه دارد >>>>>>>>>

اسلاید۲ استایل تهیونگ
اسلاید ۳ لباس ات
اسلاید ۴ کفش ات
دیدگاه ها (۳)

part 8 اتوقتی اون زن که فکر کنم میشه مادر شوهرم پسرشو معرفی ...

part 9 تهیونگ از رویه مبل بلند شدم و دنباله ات رفتم از پله ه...

part 6تهیونگوقتی با پدرم حرف زدن بعد رفتم توی سالون بیشه بقی...

part 5ب/ات: دوخترم حتما خسته‌ای برو استراحت کن ات بدونه هیچ ...

جیمین فیک زندگی پارت ۳۰#

سلاممم🎀🎀🎀ویو ات: منتظر بودم که تهیونگ غذا رو بیارهتق تق تق ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط