اسم پروانه ای که در تاریکی می سوزد
اسم پروانه ای که در تاریکی می سوزد
پارت ۵۲
(ویو نابی)
ترس از دست دادن دیگه ندارم چون از دستش دادم....... به هر کی وابسته
شدم از دستش دادم... مگه گناه من چی بود؟ دوست داشتن.....بود یعنی
فقط می تونم بگم متاسفم که آدمی نیستم که کسی بخاطر خودم دوسم
نداشته....... داداشم بخاطر من مرد .... مامانم...بابام...من نحسم....هر چقدر
بیشتر زندگی می کنم.... درد های بیشتری تجربه می کنم....باورو نمیشه با
۲۲ سال سن چند بار دست به خود کشی زدم....اونا جونش بخاطر من از دست
دادن....کاش منم نبودم.....کاش الان پیش داداشم بودم....من فقط باعث بدبختی
هستم..... ولی نه اون جونش از دست دادن که من زندگی کنم و شاد باشم .....
باید زندگی کنم و نا امید شون نکنم....من دیگه نباید باعث ناراحتی فرد دیگه
ای باشم.....من هنوز...هیونگ سو..... مامانی....و جونگ کوک دارم....باید حداقل
بخاطر کسایی که دوسم دارن سر پا باشم.....عهد های زیادی بستم اینم باید یکی
از عهد هام باشه............غرق افکارم بودم که با صدای جونگ کوک به خودم اومدم
جونگ کوک: پرنسس رسیدیم
نابی: هوم.....ممنون
خنده ریزی کرد و
جونگ کوک: وظیفه است
از ماشین پیاده شدم و ازش خداحافظی کردم وقتی داشت می رفت .........
دست تکون دادم به نشون خداحافظی و اونم خنده ریزی کرد رفت ..........
وارد خونه شدم چراغا خاموش بود....پس یعنی خواب هستن آروم .....
و بی سر صدا به سمت اتاقم رفتم لباسام عوض کردم و خوابیدم....با برخورد نور
خورشید به چشمام بیدار شدم رفتم و حاضر شدم به سمت طبقه پایین رفتم
رفتم با سلامی نشستم روی صندلی و
مامانی: دخترم..... باید چیزی به تو و هیونگ سو بگم
نابی : حتماً بگو مامانی
مامانی: چطور شما دوتا به کارا برسید
هیونگ سو: من خودم یک خیریه دارم
مامانی: آفرین پسرم....نابی تو نمی خوای بیای سر کارا
نابی: مامانی من خودم می خوام کار خودم ادامه بدم
مامانی: پس خوبه.... ولی به موقع خودش تمام پول و سرمایه من به شما می رسه
نابی و هیونگ سو: چشم... ممنون
همه صبحانه خوردن مامانی رفت سر کاراش فقط ما دوتا موندیم......که.......
پارت ۵۲
(ویو نابی)
ترس از دست دادن دیگه ندارم چون از دستش دادم....... به هر کی وابسته
شدم از دستش دادم... مگه گناه من چی بود؟ دوست داشتن.....بود یعنی
فقط می تونم بگم متاسفم که آدمی نیستم که کسی بخاطر خودم دوسم
نداشته....... داداشم بخاطر من مرد .... مامانم...بابام...من نحسم....هر چقدر
بیشتر زندگی می کنم.... درد های بیشتری تجربه می کنم....باورو نمیشه با
۲۲ سال سن چند بار دست به خود کشی زدم....اونا جونش بخاطر من از دست
دادن....کاش منم نبودم.....کاش الان پیش داداشم بودم....من فقط باعث بدبختی
هستم..... ولی نه اون جونش از دست دادن که من زندگی کنم و شاد باشم .....
باید زندگی کنم و نا امید شون نکنم....من دیگه نباید باعث ناراحتی فرد دیگه
ای باشم.....من هنوز...هیونگ سو..... مامانی....و جونگ کوک دارم....باید حداقل
بخاطر کسایی که دوسم دارن سر پا باشم.....عهد های زیادی بستم اینم باید یکی
از عهد هام باشه............غرق افکارم بودم که با صدای جونگ کوک به خودم اومدم
جونگ کوک: پرنسس رسیدیم
نابی: هوم.....ممنون
خنده ریزی کرد و
جونگ کوک: وظیفه است
از ماشین پیاده شدم و ازش خداحافظی کردم وقتی داشت می رفت .........
دست تکون دادم به نشون خداحافظی و اونم خنده ریزی کرد رفت ..........
وارد خونه شدم چراغا خاموش بود....پس یعنی خواب هستن آروم .....
و بی سر صدا به سمت اتاقم رفتم لباسام عوض کردم و خوابیدم....با برخورد نور
خورشید به چشمام بیدار شدم رفتم و حاضر شدم به سمت طبقه پایین رفتم
رفتم با سلامی نشستم روی صندلی و
مامانی: دخترم..... باید چیزی به تو و هیونگ سو بگم
نابی : حتماً بگو مامانی
مامانی: چطور شما دوتا به کارا برسید
هیونگ سو: من خودم یک خیریه دارم
مامانی: آفرین پسرم....نابی تو نمی خوای بیای سر کارا
نابی: مامانی من خودم می خوام کار خودم ادامه بدم
مامانی: پس خوبه.... ولی به موقع خودش تمام پول و سرمایه من به شما می رسه
نابی و هیونگ سو: چشم... ممنون
همه صبحانه خوردن مامانی رفت سر کاراش فقط ما دوتا موندیم......که.......
- ۹.۳k
- ۳۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط