هوسخان

🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁

#هوس_خان👑
#پارت88





بعد از صبحانه که دیگه تقریباً ناهار حساب می‌شد به سمت حیاط رفتم اینجا بیکار بودم و واقعاً گاهی اوقات حوصلم سر میرفت.
نگاهی به اطراف انداختم و توی حیاط قدم زدم و سیگار کشیدم تصمیم گرفتم که به دیدن علیرضا برم.
وقت گذروندن با اون یکی از کارهای مورد علاقه من بود.
وقتی به مغازش رسیدم ظرف غذای کوچیکی که داشت و گرم می کرد و برای خوردن ناهار آماده میشد.

با دیدنم گفت
_خوش اومدی بهترین موقع رسیدی داشتم ناهار آماده می کردم.

روی صندلی نشستم و گفتم من همین الان صبحانه خوردم میل ندارم تو بخور فقط گفتم یه حالی ازت بپرسم.
با تعجب بهم گفت
_مگه تا الان خواب بودی صبحانه این وقت ؟

لبخندی زدم و گفتم دیشب تا صبح بیدار بودم برای همین یه کم زیاد خوابیدم

علیرضا که مشغول خوردن ناهار شد با هم گپ زدیم و حرف زدیم و از کلی چیزی گفتیم
از بچگی از کارهایی که باهم کردیم از شیطنت‌های من از عقل کل بودن علیرضا...
حرف زدن راجع به گذشته حالمو خوب میکرد اون روزا بهترین روزای زندگیم بودن البته به استثنا الان که حضور ماهرو توی زندگیم رنگ و بوی تازه ای به زندگیم داده بود.
می‌خواستم به علیرضا همه چیز رو بگم اون همیشه عاقل تر از من بود منطقی تر از من بود و راه‌حل‌های مناسب تری پیدا می کرد.

🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۴)

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت89 گفتنش کمی سخت به نظر می رسید کمی ...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت90 نمیخواستم اینطوری علیرضا رو از دس...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت87چی بهتر از این قرار بود صبحانه رو ...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت85کنار ماهرو زمان و مکان از یادم میر...

مرده زنده شدههههههه

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط