فیک جداناپذیر پارت ۲۲
فیک جداناپذیر پارت ۲۲
از زبان جونگ کوک
ساعت ۳ شب بود که رسیدم ماشین رو به نگهبان گفتم پارک کنه و رفتم تو عمارت خیلی خسته بودم همه ی برق ها بجز آشپزخونه خاموش بودن
دیدم آجوما روی صندلی نشسته و دستاشو گذاشته جلوی صورتش ظاهراً متوجه ی حضور من نشد رفتم بالا سرش که سرشو بالا گرفت و از جاش بلند شد
آجوما: جونگ کوک کجا بودی؟ می دونی الان ساعت چنده؟ برات که اتفاقی نیافتاده خوبی؟
بازوهاشو گرفتم و گفتم: من حالم خوبه اما تو چرا تا این وقت شب بیدار موندی؟ قبلاً هم بهت گفتم شبا منتظر من نباش خودت که می دونی این کار منه شاید بعضی شب ها هم نتونم بیام خونه
آجوما: ولی یه خبری به ما بده انقدر نگران نباشیم
سرمو برای تایید حرفش تکون دادم که از این به بعد بهش اطلاع بدم دیر میام خونه
یدفه یاد ات افتادم من به کلی یادم رفته بود که دارو هاشو سر وقت بهش بدم
آجوما: من به ات گفتم بره بخوابه پسر تو یادت رفته بود که قرصاشو بهش بدی حداقل به من میگفتی قرصاشو بهش میدادم
گفتم: اصلأ یادم نبود از این به بعد این کارو می کنم شما برین بخوابین من هنوز یه سری کارا دارم که باید بهشون رسیدگی کنم
آجوما: ولی تو که چیزی نخوردی حداقل کیک هایی که ات درست کرده رو یه مزه ای کن خیلی خوشمزه شدن این دختر واقعاً با استعداده من اصلا فکر نمی کردم انقدر دختر...
دیگه نمی خواستم چیزی بشنوم حوصله ی ات رو نداشتم امروز چونگ هی اومده بهم میگه که ات می خواد یکی از افرادم تو باند مافیا باشه اما من بهش اجازه نمیدم
گفتم: کافیه... من گرسنه نیستم ممنون
می خواستم برم تو اتاق کارم که آجوما از پایین پله ها گفت: انقدر بهش سخت نگیر
برای چند ثانیه سر جام موندم ولی بعدش رفتم تو اتاق کارم و نشستم پشت میزم
ات بخاطر من بیدار موند؟ دختره ی احمق با خودش چی فکر کرده که منتظرم می مونه؟
از زبان جونگ کوک
ساعت ۳ شب بود که رسیدم ماشین رو به نگهبان گفتم پارک کنه و رفتم تو عمارت خیلی خسته بودم همه ی برق ها بجز آشپزخونه خاموش بودن
دیدم آجوما روی صندلی نشسته و دستاشو گذاشته جلوی صورتش ظاهراً متوجه ی حضور من نشد رفتم بالا سرش که سرشو بالا گرفت و از جاش بلند شد
آجوما: جونگ کوک کجا بودی؟ می دونی الان ساعت چنده؟ برات که اتفاقی نیافتاده خوبی؟
بازوهاشو گرفتم و گفتم: من حالم خوبه اما تو چرا تا این وقت شب بیدار موندی؟ قبلاً هم بهت گفتم شبا منتظر من نباش خودت که می دونی این کار منه شاید بعضی شب ها هم نتونم بیام خونه
آجوما: ولی یه خبری به ما بده انقدر نگران نباشیم
سرمو برای تایید حرفش تکون دادم که از این به بعد بهش اطلاع بدم دیر میام خونه
یدفه یاد ات افتادم من به کلی یادم رفته بود که دارو هاشو سر وقت بهش بدم
آجوما: من به ات گفتم بره بخوابه پسر تو یادت رفته بود که قرصاشو بهش بدی حداقل به من میگفتی قرصاشو بهش میدادم
گفتم: اصلأ یادم نبود از این به بعد این کارو می کنم شما برین بخوابین من هنوز یه سری کارا دارم که باید بهشون رسیدگی کنم
آجوما: ولی تو که چیزی نخوردی حداقل کیک هایی که ات درست کرده رو یه مزه ای کن خیلی خوشمزه شدن این دختر واقعاً با استعداده من اصلا فکر نمی کردم انقدر دختر...
دیگه نمی خواستم چیزی بشنوم حوصله ی ات رو نداشتم امروز چونگ هی اومده بهم میگه که ات می خواد یکی از افرادم تو باند مافیا باشه اما من بهش اجازه نمیدم
گفتم: کافیه... من گرسنه نیستم ممنون
می خواستم برم تو اتاق کارم که آجوما از پایین پله ها گفت: انقدر بهش سخت نگیر
برای چند ثانیه سر جام موندم ولی بعدش رفتم تو اتاق کارم و نشستم پشت میزم
ات بخاطر من بیدار موند؟ دختره ی احمق با خودش چی فکر کرده که منتظرم می مونه؟
۲۳.۰k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.