فیک جداناپذیر پارت ۲۳
فیک جداناپذیر پارت ۲۳
از زبان ات
صبح از خواب بیدار شدم بعد از اینکه دست و صورتمو شستم و از تو یکی کشو های میز یه شونه برداشتم و موهامو شونه زدم و خودمو مرتب کردم مثل دیروز رفتم بالای نرده ها تا از نرده ها سور بخورم که آجوما منو دید خشکش زده بود سریع اومد سمت پله ها و گفت: نکن دختر یدفه می افتی ضربه مغزی میشی ها؟ اون وقت من جواب جونگ کوک رو چی بدم؟
وقتی داشتم از نرده ها سور می خوردم و اومد پایین پیشش گفتم: چرا شما ها چرا انقدر ازش می ترسین اونم یه آدمه دیگه فقط از نوع دراکولاییش اونم مثل بابا بزرگ دراکولاس
آجوما از جمله ی آخرم خندش گرفت و گفت: دختر آخه این چه لقبی بود که بهش دادی؟
خودمم از لقبی که بهش دادم خندم گرفت و گفتم: حالا که حرفش شد جونگ کوک کجاست البته نه منظورم اینکه اون بابا بزرگ دراکولاها کجاست؟
آجوما که همینطور داشت میخندید گفت: برای چی میپرسی هان؟ نکنه... (خم شد بیشتر اومد سمتم و یه لبخند ریز موزیانه تحویلم داد که سرخ شدم نکنه فکر کرده که من جونگ کوک رو...)
ات: نخیر اصلا اینطور نیست و قرار نیست هیچ وقت هم اینطور باشه چون دیشب قرصامو بهت نداد پرسیدم الان کجاست
آجوما با به حالتی که انگار حرفمو باور نکرده بود گفت: آهان پس یعنی هیچ حسی بهش نداری؟
ات: چی؟ معلومه که ندارم چرا باید داشته باشم؟ اون کسیه که جایگاهم همه ی دارایی ها مو ازم گرفته چرا باید بهش حسی داشته باشم هان؟ تازه ازشم متنفرم خیلی مغرور و بد اخلاق و سرد و بی روح و بی عاطفه و خشن و... (همینطور داشتم ادامه میدادم که با صدای یه دراکولا که از بالای پله ها می اومد ساکت شدم)
آجوما با دیدن جونگ کوک از بالای پله ها سریع لبخندش محو شد و خودشو جم و جور کرد و گفت: خب دیگه من برم سر کارم
چند ثانیه بعد از رفتن آجوما جونگ کوک گفت: چی شد؟ داشتی خوب ادامه میدادی؟ حالا دیگه واقعاً فهمیدم که بهم یه اراده ی خاصی داری (صدای قدم هاش از بالای پله ها می اومد که داشت بهم نزدیک میشد
سریش با غرور برگشتم و سرمو بالا گرفتم و گفتم: چیه مگه دروغ میگم؟
یه پوزخند خیلی ریز زود گذرایی گوشه ی لبش نشست خواست از کنارم رد شه که گفتم: از این به بعد شبا که دیر می خوای خونه یه اطلاعی قبلش بده
جونگ کوک برای چند ثانیه سر جاش موند و با همون صدای سرد و بی احساسش گفت: لازمی نمی بینم که بهت اطلاع بدم و درضمن اصلا سعی نکن که منو کنترل کنی فهمیدی؟
اه حالا چه نیازیه که انقدر سرد و خشکه بابا فهمیدم که تو کلا از آدما بدت میاد اون وقت آجوما میگه نه جونگ کوک خیلی هم احساساتی و مهربونه
از عمارت رفت بیرون خداروشکر بره دیگه بر نگرده
نشستم روپله ها و آروم زیر لب زمزمه کردم: صد رحمت به دراکولا ها این حتی از دیو و تمامیه هیولاها وشخصیت های منفی اعصاب خورد کن تره
از زبان ات
صبح از خواب بیدار شدم بعد از اینکه دست و صورتمو شستم و از تو یکی کشو های میز یه شونه برداشتم و موهامو شونه زدم و خودمو مرتب کردم مثل دیروز رفتم بالای نرده ها تا از نرده ها سور بخورم که آجوما منو دید خشکش زده بود سریع اومد سمت پله ها و گفت: نکن دختر یدفه می افتی ضربه مغزی میشی ها؟ اون وقت من جواب جونگ کوک رو چی بدم؟
وقتی داشتم از نرده ها سور می خوردم و اومد پایین پیشش گفتم: چرا شما ها چرا انقدر ازش می ترسین اونم یه آدمه دیگه فقط از نوع دراکولاییش اونم مثل بابا بزرگ دراکولاس
آجوما از جمله ی آخرم خندش گرفت و گفت: دختر آخه این چه لقبی بود که بهش دادی؟
خودمم از لقبی که بهش دادم خندم گرفت و گفتم: حالا که حرفش شد جونگ کوک کجاست البته نه منظورم اینکه اون بابا بزرگ دراکولاها کجاست؟
آجوما که همینطور داشت میخندید گفت: برای چی میپرسی هان؟ نکنه... (خم شد بیشتر اومد سمتم و یه لبخند ریز موزیانه تحویلم داد که سرخ شدم نکنه فکر کرده که من جونگ کوک رو...)
ات: نخیر اصلا اینطور نیست و قرار نیست هیچ وقت هم اینطور باشه چون دیشب قرصامو بهت نداد پرسیدم الان کجاست
آجوما با به حالتی که انگار حرفمو باور نکرده بود گفت: آهان پس یعنی هیچ حسی بهش نداری؟
ات: چی؟ معلومه که ندارم چرا باید داشته باشم؟ اون کسیه که جایگاهم همه ی دارایی ها مو ازم گرفته چرا باید بهش حسی داشته باشم هان؟ تازه ازشم متنفرم خیلی مغرور و بد اخلاق و سرد و بی روح و بی عاطفه و خشن و... (همینطور داشتم ادامه میدادم که با صدای یه دراکولا که از بالای پله ها می اومد ساکت شدم)
آجوما با دیدن جونگ کوک از بالای پله ها سریع لبخندش محو شد و خودشو جم و جور کرد و گفت: خب دیگه من برم سر کارم
چند ثانیه بعد از رفتن آجوما جونگ کوک گفت: چی شد؟ داشتی خوب ادامه میدادی؟ حالا دیگه واقعاً فهمیدم که بهم یه اراده ی خاصی داری (صدای قدم هاش از بالای پله ها می اومد که داشت بهم نزدیک میشد
سریش با غرور برگشتم و سرمو بالا گرفتم و گفتم: چیه مگه دروغ میگم؟
یه پوزخند خیلی ریز زود گذرایی گوشه ی لبش نشست خواست از کنارم رد شه که گفتم: از این به بعد شبا که دیر می خوای خونه یه اطلاعی قبلش بده
جونگ کوک برای چند ثانیه سر جاش موند و با همون صدای سرد و بی احساسش گفت: لازمی نمی بینم که بهت اطلاع بدم و درضمن اصلا سعی نکن که منو کنترل کنی فهمیدی؟
اه حالا چه نیازیه که انقدر سرد و خشکه بابا فهمیدم که تو کلا از آدما بدت میاد اون وقت آجوما میگه نه جونگ کوک خیلی هم احساساتی و مهربونه
از عمارت رفت بیرون خداروشکر بره دیگه بر نگرده
نشستم روپله ها و آروم زیر لب زمزمه کردم: صد رحمت به دراکولا ها این حتی از دیو و تمامیه هیولاها وشخصیت های منفی اعصاب خورد کن تره
۲۳.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.