فیک جداناپذیر پارت ۲۱
فیک جداناپذیر پارت ۲۱
از زبان ات
کیک هم آماده شد ولی هنوز خبری از جونگ کوک نشد با آجوما کیک رو مزه کردیم خیلی خوش مزه شده بود دقیقاً همونی شده که بابام وقتی بچه بودم برای تولدم درست کرد مجبورش کردم خودش برای تولدم کیک درست کنه بار اول به کیک سیاهه سوخته تحویلم داد ولی برای بار دوم عالی درستش کرد
اگه بابام الان اینجا کنارم بود اوضاع فرق می کرد دلم برای بوسه های شیرینش که روی پیشونیم می زد و بغل هاش که دنیامو براش میدم تنگ شده
دیگه تحمل نداشتم جونگ کوک دیگه باید تا الان پیداش میشد نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟ افتاده باشه هم که بهتر به هر حال من که می خواستم خودم نابودش کنم حالا یه نفر دیگه این کارو انجام بده
سرمو گرفتم بالا و به ثانیه های ساعت روی دیوار خبره شدم هر ثانیش میگذشت ولی خبری از جونگ کوک نشد ساعت یک و نیم شب بود خوابم می اومد ولی باید قرصامو می خوردم رفتم پیش آجوما
ات: آجوما پس کی جونگ کوک میاد؟ چرا انقدر دیر کرده؟
آجوما با یه لبخند گرمی بهم نگاه کرد و دستامو گرفت تو دستش و گفت: تو نگرانش نباش اون بعضی وقتا شبا هم بیرون میمونه تو برو بخواب من بیدار می مونم
یه باشه ی آرومی گفتم و بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم تا بخوابم ولی نمی تونستم چشمامو رو هم بزارم از کی جونگ کوک برام مهم شده؟ سعی کردم خودمو بزنم اون راه و یکم بخوابم خدا می دونه که فقط بخاطر قرصام خیلی منتظرشم نه خودش (آهان تو راست میگی ┐( ˘_˘)┌)
از زبان ات
کیک هم آماده شد ولی هنوز خبری از جونگ کوک نشد با آجوما کیک رو مزه کردیم خیلی خوش مزه شده بود دقیقاً همونی شده که بابام وقتی بچه بودم برای تولدم درست کرد مجبورش کردم خودش برای تولدم کیک درست کنه بار اول به کیک سیاهه سوخته تحویلم داد ولی برای بار دوم عالی درستش کرد
اگه بابام الان اینجا کنارم بود اوضاع فرق می کرد دلم برای بوسه های شیرینش که روی پیشونیم می زد و بغل هاش که دنیامو براش میدم تنگ شده
دیگه تحمل نداشتم جونگ کوک دیگه باید تا الان پیداش میشد نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟ افتاده باشه هم که بهتر به هر حال من که می خواستم خودم نابودش کنم حالا یه نفر دیگه این کارو انجام بده
سرمو گرفتم بالا و به ثانیه های ساعت روی دیوار خبره شدم هر ثانیش میگذشت ولی خبری از جونگ کوک نشد ساعت یک و نیم شب بود خوابم می اومد ولی باید قرصامو می خوردم رفتم پیش آجوما
ات: آجوما پس کی جونگ کوک میاد؟ چرا انقدر دیر کرده؟
آجوما با یه لبخند گرمی بهم نگاه کرد و دستامو گرفت تو دستش و گفت: تو نگرانش نباش اون بعضی وقتا شبا هم بیرون میمونه تو برو بخواب من بیدار می مونم
یه باشه ی آرومی گفتم و بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم تا بخوابم ولی نمی تونستم چشمامو رو هم بزارم از کی جونگ کوک برام مهم شده؟ سعی کردم خودمو بزنم اون راه و یکم بخوابم خدا می دونه که فقط بخاطر قرصام خیلی منتظرشم نه خودش (آهان تو راست میگی ┐( ˘_˘)┌)
۲۵.۵k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.