رمانماهک پارت

#رمان_ماهک #پارت_167
اخرین امتحان رو هم با خوشالی دادم و توی حیاط مدرسه با ذوق پریدم تو بغل آرش و خیلی خیلی خوشحال بودم ازینکه راحت شدم.

از بغلش بیرون اومدم دستمو محکم گرفت که چشمم افتاد به اون پسره ی پررو مراقب امتحاناتمون.

چشم غره ای بهش رفتم و برگشتم سمت ارش بش بگم بریم که دیدم با اخم غلیظی زل زده بهش و انگار داره با چشماش واسش خط و نشون میکشه دستشو کشیدم و گفتم بریممم.

اون روز حسابی توی خونه استراحت کردم و آرش هم بعد ازاینکه منو رسوند خونه رفت سرکار و شب برگشت خونه.

چند روز باقی مونده تا اخر دی مثل برق و باد گذشت و وارد بهمن ماه شدیم.

صبح از خواب بیدار شدم و دیدم همه جا سفیده با ذوق جیغی کشیدم که آرش از خواب پرید و با چشمای قرمز و البته ترسیده گفت ماهک چیشده عزیزم حالت خوبه؟

با ذوق برگشتم سمتش و گفتم ارشششش پاشو ببین همه جا سفید شده چند لحظه ای پوکر فیس بم نگاه کرد و گفت ماهک مگه بار اولته برف میبینی بگیر بخواب.

با لب و لوچه اویزون رفتم روی تخت و به زور بیدارش کردم و کشون کشون بردمش پای میز صبحونه.

با ترانه و امیر و سمیرا خانوم و مش رحمت رفتیم بیرون تا برف بازی کنیم و خوش بگذرونیم و جایی که رفتیم تقریبا کوهستانی بود.

تا ظهر تا تونستیم برف بازی کردیم و ناهار رو همونجا خوردیم و بعد از ناهار هم دوباره شروع کردیم به اذیت کردن و سمت هم برف پرت میکردیم.

ترانه یه گلوله برف بزرگ اماده کرده بود پرت کنه سمتم که از ترسم شروع کردم به دویدن و یهو پام گیر کرد به سنگی و افتادم زمین.

درد شدیدی پیچید توی پام و نمیتونستم از جام تکون بخورم چند نفر اومدن دورم و ترانه نگران دوید سمتم.

آرش نبودش و با چشمم دنبالش میگشتم درد غیرقابل تحملی بود و هرچه که لبمو بهم فشار دادم نتونسم خودمو کنترل کنم و قطره اشکی از چشمم چکید و اسم آرشو زمزمه کردم.

ترانه نگران نشست کنارم و وقتی اسم ارشو زمزمه کردم انگار تازه یادش به ارش افتاد سرشو بلند کرد و داد کشید آررررش...

آرش که انگار داشت با کسی حرف می‌زد برگشت و تا منو روی زمین دید سریع اومد سمتمون.

به سرعت خودشو بهمون رسوند و منو از روی زمین بلند کرد و گرفتم توی بغلش و به دختر و پسرایی که دورم جمع بودن هم اعتنایی نکرد و گفت چیکار کردی با خودت عمرم.

ارش به امیر و ترانه اصرار کرد که بمونن تا نا برگردیم اما اونا خواستن که همرامون تا بیمارستان بیان.

دکتر متخصص پام رو دید و گفت چیز مهمی نیست و با یکم استراحت و ماساژ درست میشه.

همگی برگشتیم خونه امیر و ترانه و البته سمیرا خانوم و مش رحمت در خونه پیدا شدن اما ما باهاشون رفتیم.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دیدگاه ها (۲)

#رمان_ماهک #پارت_168ترانه برامون شیرکاکائو داغ اورد و پسرا د...

#رمان_ماهک #پارت_169توی باغ ترانه و امیر رو دیدیم و رفتیم سم...

#رمان_ماهک #پارت_166ببین مدت ازدواج ما یک سال هست که توی این...

#رمان_ماهک #پارت_165روی تخت کنار ترانه خوابیده بودم که گفت م...

درخواستی🖤🩸🩸

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۷

وقتی عاشق دست راست مافیا میشی و... (پارت یازدهم) (ا/ت)شب شد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط