تقریبا ساعت 8 شب بود و تقریبا همه رفته بودن منم مثل خنگا
تقریبا ساعت 8 شب بود و تقریبا همه رفته بودن منم مثل خنگا داشتم اونجارو تمیز میکردم رئیس از اتاق بیرون اومد و نیشخندی بهم زد
تهیونگ:«اتاق منم کثیفه بیا تمیزش کن »
نگاه مزحکی بش کردم
ریتا:«چشم الان میام رئیس»
رئیسش رو جوری گفتم که بفهمه من خدمتکارش نیستم سمت اتاقش رفتم پشت سرم دنبالم اومد و به کارام چشم دوخت بعد از تموم کردن جارورو همونجا گذاشتم و راه افتادم سمت درخروجی که دستی مانعم شد
تهیونگ:«صبر کن یه کار دیگه هم باهات داشتم»
بی حوصله و کنجکاو نگاهمو بهش انداختم
ریتا:«بفرمایید اقای رئیس»
لباسش رو مرتب کرد و روشو برگردوند
تهیونگ:«میشه یکاری برام بکنی»
ریتا:«چیکار؟ »
تهیونگ دست ناخونش رو توی پوستش فشار داد
تهیونگ:«ازدواج سوری کنیم همین»
با حرفش شوکه شدم منظورش چی بود خنده ی بلندی کردم و گفتم:«چرا باید همچین کاریو کنم؟»
تهیونگ دستشو توی موهاش کرد و بالا دادش انگار که از خندم عصبی شده باشه
تهیونگ:«شوخی نکردم که میخندی دست توعم نیست که بخای رد کنی اونروز که اومدی استخدام عکسامون پخش شده و میگن من دارم ازت سو استفاده میکنم ولی با یه ازدواج که فقط جلوی دوربیناس همه چی حل میشه»
با این حرفش شوکه شدم
ریتا:«اونروز که اومدم استخدام کاری نکردیم که»
تهیونگ:«درسته من فقط پلا کاردو بهت دادم ولی ویدیومون وقتی دم گوشت گفتم بهتره بندازیش پخش شده تا چند روزه دیگه جهانیم میشه همه ی دوستات و خانوادت میفهمنو فک میکنن هرزه ای»
عصبی بهش چشم دوختم و گفتم:«هرزه که تویی چرا باید با کسی که نمیخوام ازدواج کنم حتی اگه سوری باشه»
خواستم برم که با عصبانیت دستمو گرفت و پرتم کرد روی کاناپه
تهیونگ:«میخای همین الان یکاری کنم بخوای نخوای باهام ازدواج کنی یا با زبون خوش قبول میکنی؟ »
اشک توی چشمام جمع شده بود دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم برای همین زدم زیر گریه با دیدن اشکام روی پاهاش نشست و پاکشون کرد
تهیونگ:«ببین همش الکیه فقط تو یه خونه زندگی میکنیم و فقط به مردم نشون میدیم که مثلا زن و شوهریم مگه نه اینطوری نیست »
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
ریتا:«پس هق خانوادم هق نباید بفهمن هق سوریه»سرشو تکون داد
اینجوری بهتر بود حداقل نگرانم نمیشدن دستمو گرفت و بلندم کرد منتظر بمون اماده بشم خودم میرسونمت خونه
تهیونگ:«اتاق منم کثیفه بیا تمیزش کن »
نگاه مزحکی بش کردم
ریتا:«چشم الان میام رئیس»
رئیسش رو جوری گفتم که بفهمه من خدمتکارش نیستم سمت اتاقش رفتم پشت سرم دنبالم اومد و به کارام چشم دوخت بعد از تموم کردن جارورو همونجا گذاشتم و راه افتادم سمت درخروجی که دستی مانعم شد
تهیونگ:«صبر کن یه کار دیگه هم باهات داشتم»
بی حوصله و کنجکاو نگاهمو بهش انداختم
ریتا:«بفرمایید اقای رئیس»
لباسش رو مرتب کرد و روشو برگردوند
تهیونگ:«میشه یکاری برام بکنی»
ریتا:«چیکار؟ »
تهیونگ دست ناخونش رو توی پوستش فشار داد
تهیونگ:«ازدواج سوری کنیم همین»
با حرفش شوکه شدم منظورش چی بود خنده ی بلندی کردم و گفتم:«چرا باید همچین کاریو کنم؟»
تهیونگ دستشو توی موهاش کرد و بالا دادش انگار که از خندم عصبی شده باشه
تهیونگ:«شوخی نکردم که میخندی دست توعم نیست که بخای رد کنی اونروز که اومدی استخدام عکسامون پخش شده و میگن من دارم ازت سو استفاده میکنم ولی با یه ازدواج که فقط جلوی دوربیناس همه چی حل میشه»
با این حرفش شوکه شدم
ریتا:«اونروز که اومدم استخدام کاری نکردیم که»
تهیونگ:«درسته من فقط پلا کاردو بهت دادم ولی ویدیومون وقتی دم گوشت گفتم بهتره بندازیش پخش شده تا چند روزه دیگه جهانیم میشه همه ی دوستات و خانوادت میفهمنو فک میکنن هرزه ای»
عصبی بهش چشم دوختم و گفتم:«هرزه که تویی چرا باید با کسی که نمیخوام ازدواج کنم حتی اگه سوری باشه»
خواستم برم که با عصبانیت دستمو گرفت و پرتم کرد روی کاناپه
تهیونگ:«میخای همین الان یکاری کنم بخوای نخوای باهام ازدواج کنی یا با زبون خوش قبول میکنی؟ »
اشک توی چشمام جمع شده بود دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم برای همین زدم زیر گریه با دیدن اشکام روی پاهاش نشست و پاکشون کرد
تهیونگ:«ببین همش الکیه فقط تو یه خونه زندگی میکنیم و فقط به مردم نشون میدیم که مثلا زن و شوهریم مگه نه اینطوری نیست »
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
ریتا:«پس هق خانوادم هق نباید بفهمن هق سوریه»سرشو تکون داد
اینجوری بهتر بود حداقل نگرانم نمیشدن دستمو گرفت و بلندم کرد منتظر بمون اماده بشم خودم میرسونمت خونه
۳.۸k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.