رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۱۲
-اما...
برخلاف انتظارم داد کشید: گفتم برو.
بغض به گلوم چنگ زد.
آروم باشهاي گفتم.
روي تخت بلند شدم و همه چیزمو برداشتم.
به سمت در رفتم.
آرنجهاشو روي زانوهاش گذاشته بود و سرشو
پایین انداخته بود و چشمهاشو بسته بود.
از اتاق بیرون اومدم.
اشک توي اشکهام حلقه زد.
با اینکه دیشب و امشب راضی نکرده ولم کرد
حداقل انتظار داشتم تو بغلش بکشتم که آروم بشم.
وارد اتاق شدم و چراغو روشن کردم.
حوله لباسیمو برداشتم و وارد حموم شدم.
زیر دوش وایسادم که بالاخره بغضم شکست...
تو اون تاریکی دستمو زیر بالشت برده بودم و به ماه
نگاه میکردم.
بیخوابی زده بود به سرم.
با صداي پایی که شنیدم چشمهامو بستم و خودمو
به خواب زدم.
چیزي نگذشت که تخت بالا و پایین شد و حضورشو
کنارم حس کردم که دستیو که زیر بالشت بود
مشت کردم.
از پشت تو بغلش کشیدم و موهامو پشت گوشم برد.
بوسهاي به گونم زد و با لحن شرمندهاي آروم گفت:
معذرت میخوام.
جوشش اشکو پشت پلکهاي بستهم حس کردم.
آروم طرف خودش چرخوندم و تو بغلش گرفتم
جوري که بین بازوهاي مردونهش گم شدم.
به طور عجیبی آرامش وجودمو پر کرد.
بوسهاي به موهام زد و تکرار کرد: معذرت میخوام.
لبخند محوي روي لبم نشست.
************
بلند گفتم: جناب استاد دیر کنی از کلاس پرتت می
کنم بیرون.
صداش بلند شد.
-تو منو پرت میکنی بیرون؟
یه قلب از چاییم خوردم و با خنده گفتم: آره اما
خب، به روشهاي دیگهاي، مثل....
با دیدنش که با یه ابروي بالا رفته همونطور که
دکمهی آستینشو میبنده پایین میاد حرفمو قطع
کردم و خندیدم.
به اپن تکیه دادم.
به سمتم اومد و یه دفعه لپمو گاز گرفت که از درد
صورتم شدید جمع شد اما کم نیاوردم و پامو جلوي
پاش بردم که نزدیک بود بیوفته اما سریع اپنو
گرفت.
با حرص بهم نگاه کرد که خونسرد چاییمو خوردم.
روي صندلی نشست.
-سر کلاس دارم برات.
یه قند دیگه برداشتم و خونسرد سري تکون دادم که نفس پر حرصی کشید...
وارد کلاس شدم و به دنبال جایی واسه نشستن
نگاهمو چرخوندم.
با صداي ایمان بهش نگاه کردم.
-اینجا جا هست.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم.
طرف دخترا بود و نزدیک خودش.
بین صندلیها رفتم.
-نه ممنون، یه جاي دیگه میشینم اینجا زیادي
جلوعه.
نگاهی به ته کلاس انداختم.
با دیدن صندلی خالی به سمتش رفتم.
روش نشستم و کیفمو بهش آویزون کردم.
با ورود استاد همه بلند شدیم.
با لرزش گوشیم از جیبم بیرونش آوردم که دیدم
عطیهست.
رد دادم و واسش فرستادم: سر کلاسم، بعدا زنگ
بزن.
گوشیمو توي جیبم گذاشتم.
-بشینید.
همگی نشستیم.
نگاهشو اطراف چرخوند که وقتی پیدام کرد کجا
نشستم زیپ کیفشو باز کرد.
یکی از دخترا گفت: ببخشید استاد، برگههای امتحانیمونو صحیح کردید؟
سري تکون داد.
-آره.
بیشور چجوري خط قرمز کشید تو برگم!
#پارت_۱۱۲
-اما...
برخلاف انتظارم داد کشید: گفتم برو.
بغض به گلوم چنگ زد.
آروم باشهاي گفتم.
روي تخت بلند شدم و همه چیزمو برداشتم.
به سمت در رفتم.
آرنجهاشو روي زانوهاش گذاشته بود و سرشو
پایین انداخته بود و چشمهاشو بسته بود.
از اتاق بیرون اومدم.
اشک توي اشکهام حلقه زد.
با اینکه دیشب و امشب راضی نکرده ولم کرد
حداقل انتظار داشتم تو بغلش بکشتم که آروم بشم.
وارد اتاق شدم و چراغو روشن کردم.
حوله لباسیمو برداشتم و وارد حموم شدم.
زیر دوش وایسادم که بالاخره بغضم شکست...
تو اون تاریکی دستمو زیر بالشت برده بودم و به ماه
نگاه میکردم.
بیخوابی زده بود به سرم.
با صداي پایی که شنیدم چشمهامو بستم و خودمو
به خواب زدم.
چیزي نگذشت که تخت بالا و پایین شد و حضورشو
کنارم حس کردم که دستیو که زیر بالشت بود
مشت کردم.
از پشت تو بغلش کشیدم و موهامو پشت گوشم برد.
بوسهاي به گونم زد و با لحن شرمندهاي آروم گفت:
معذرت میخوام.
جوشش اشکو پشت پلکهاي بستهم حس کردم.
آروم طرف خودش چرخوندم و تو بغلش گرفتم
جوري که بین بازوهاي مردونهش گم شدم.
به طور عجیبی آرامش وجودمو پر کرد.
بوسهاي به موهام زد و تکرار کرد: معذرت میخوام.
لبخند محوي روي لبم نشست.
************
بلند گفتم: جناب استاد دیر کنی از کلاس پرتت می
کنم بیرون.
صداش بلند شد.
-تو منو پرت میکنی بیرون؟
یه قلب از چاییم خوردم و با خنده گفتم: آره اما
خب، به روشهاي دیگهاي، مثل....
با دیدنش که با یه ابروي بالا رفته همونطور که
دکمهی آستینشو میبنده پایین میاد حرفمو قطع
کردم و خندیدم.
به اپن تکیه دادم.
به سمتم اومد و یه دفعه لپمو گاز گرفت که از درد
صورتم شدید جمع شد اما کم نیاوردم و پامو جلوي
پاش بردم که نزدیک بود بیوفته اما سریع اپنو
گرفت.
با حرص بهم نگاه کرد که خونسرد چاییمو خوردم.
روي صندلی نشست.
-سر کلاس دارم برات.
یه قند دیگه برداشتم و خونسرد سري تکون دادم که نفس پر حرصی کشید...
وارد کلاس شدم و به دنبال جایی واسه نشستن
نگاهمو چرخوندم.
با صداي ایمان بهش نگاه کردم.
-اینجا جا هست.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم.
طرف دخترا بود و نزدیک خودش.
بین صندلیها رفتم.
-نه ممنون، یه جاي دیگه میشینم اینجا زیادي
جلوعه.
نگاهی به ته کلاس انداختم.
با دیدن صندلی خالی به سمتش رفتم.
روش نشستم و کیفمو بهش آویزون کردم.
با ورود استاد همه بلند شدیم.
با لرزش گوشیم از جیبم بیرونش آوردم که دیدم
عطیهست.
رد دادم و واسش فرستادم: سر کلاسم، بعدا زنگ
بزن.
گوشیمو توي جیبم گذاشتم.
-بشینید.
همگی نشستیم.
نگاهشو اطراف چرخوند که وقتی پیدام کرد کجا
نشستم زیپ کیفشو باز کرد.
یکی از دخترا گفت: ببخشید استاد، برگههای امتحانیمونو صحیح کردید؟
سري تکون داد.
-آره.
بیشور چجوري خط قرمز کشید تو برگم!
۶۳۰
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.