رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۱۴
-تقریبا و به لطف بچهها آره، دیگه تکرار نشه.
به صندلی اشاره کرد.
-بشنید.
چپ چپ بهش نگاه کردم و به سمت صندلیم رفتم.
همین که کلاس تموم شد عدهاي از دخترا دورشو
پر کردند که حرصم گرفت.
وسایلمو توي کیفم گذاشتم و بلند شدم.
همونطور که بهش نگاه میکردم به سمت در رفتم.
مشغول حرف زدن باهاشون بود.
نفس پر حرصی کشیدم و بند کولمو تو مشتم گرفتم.
از کلاس بیرون اومدم.
با فکري که به سرم زد یه کم لفتش دادم بعد بازم
وارد کلاس شدم و به سمتش رفتم.
بلند گفتم: استاد؟
همه به سمتم چرخیدند.
-بله؟
-آقاي معینی گفتند خیلی زود برید دفتر باهاتون
کار مهمی دارند، گفتند یه دقیقه هم دیر نکنید.
چشمهاشو کمی ریز کرد و سري تکون داد.
-باشه
بعد کیفشو برداشت که دخترا دورشو گرفتند شروع کردند سوال پرسیدن.
با حرص بلند گفتم: آقاي معینی گفتند زود برند.
استاد: جلسهی بعد میپرسید، الان آقاي معینی
گفتند برم پیششون.
آقاي معینی رو با تأکید گفت.
دخترا کنار رفتند که به سمت در رفت.
کنارم که رد شد با خنده آروم گفت: آقاي معینی
زود بیا تو ماشین.
خوشحال از اینکه نقشم جواب داده پشت سرش از
کلاس بیرون اومدم.
اول به سمت دفتر رفت که منم به سمت در دانشگاه
قدم برداشتم.
ایمان به سمتم اومد که بیمقدمه گفتم: ممنونم...
واسه تقلب.
خندید.
-قابلی نداشت.
از ترس اینکه استاد بیاد زود گفتم: شب میبینمت،
فعلا خداحافظ.
-منم همینطور، خداحافظ.
به سمت در رفتم.
با صداي گوشیم از جیبم بیرونش آوردم که دیدم
عطیهست.
وصل کردم و با جدیت گفتم: بله؟
-ما تهرانیم.
خوشحال شدم ولی بروز ندادم.
-به سلامتی، خوش باشید.
پوفی کشید.
-زهرمار این جوري حرف نزن که اصلا بهت نمیاد.
-بنال، چی میخواي بگی؟
اینبار صداي محدثه بلند شد.
-بلند شو بیا اینجا میخوام از دل و رودت دربیارم.
با دلخوري گفتم: لازم نکرده، فکر نکنم دوست
داشته باشی که با زیرخواب استادت رفت و آمد
کنی.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
-بخاطر اون حرفم معذرت میخوام، درکم کن
بخاطر مرگ مامان بزرگم عصبی بودم.
با عصبانیت ادامه داد: حالا هم میاي یا نه؟ اگه نیاي
تولدم نمیایم، تازشم برات شولی آوردم.
اخمهام از هم باز شدند و با هیجان گفتم: واقعا؟!
خندون گفت: آره، بیا.
-جون لعنتی دمت گرم، من تا چند دقیقه اونجام بی
اعصاب عوضی، خداحافظ.
اینو گفتم و سریع قطع کردم.
**********
کمی نزدیک کوچهی خونهی ایمان از ماشین پیاده
شدیم که رفت.
به خونشون که رسیدیم دیدم ماهان با یه دختر از ماشین پیاده شدند که استاد به سمتشون رفت.
محدثه: این دختره کیه؟
شونهاي بالا انداختم.
#پارت_۱۱۴
-تقریبا و به لطف بچهها آره، دیگه تکرار نشه.
به صندلی اشاره کرد.
-بشنید.
چپ چپ بهش نگاه کردم و به سمت صندلیم رفتم.
همین که کلاس تموم شد عدهاي از دخترا دورشو
پر کردند که حرصم گرفت.
وسایلمو توي کیفم گذاشتم و بلند شدم.
همونطور که بهش نگاه میکردم به سمت در رفتم.
مشغول حرف زدن باهاشون بود.
نفس پر حرصی کشیدم و بند کولمو تو مشتم گرفتم.
از کلاس بیرون اومدم.
با فکري که به سرم زد یه کم لفتش دادم بعد بازم
وارد کلاس شدم و به سمتش رفتم.
بلند گفتم: استاد؟
همه به سمتم چرخیدند.
-بله؟
-آقاي معینی گفتند خیلی زود برید دفتر باهاتون
کار مهمی دارند، گفتند یه دقیقه هم دیر نکنید.
چشمهاشو کمی ریز کرد و سري تکون داد.
-باشه
بعد کیفشو برداشت که دخترا دورشو گرفتند شروع کردند سوال پرسیدن.
با حرص بلند گفتم: آقاي معینی گفتند زود برند.
استاد: جلسهی بعد میپرسید، الان آقاي معینی
گفتند برم پیششون.
آقاي معینی رو با تأکید گفت.
دخترا کنار رفتند که به سمت در رفت.
کنارم که رد شد با خنده آروم گفت: آقاي معینی
زود بیا تو ماشین.
خوشحال از اینکه نقشم جواب داده پشت سرش از
کلاس بیرون اومدم.
اول به سمت دفتر رفت که منم به سمت در دانشگاه
قدم برداشتم.
ایمان به سمتم اومد که بیمقدمه گفتم: ممنونم...
واسه تقلب.
خندید.
-قابلی نداشت.
از ترس اینکه استاد بیاد زود گفتم: شب میبینمت،
فعلا خداحافظ.
-منم همینطور، خداحافظ.
به سمت در رفتم.
با صداي گوشیم از جیبم بیرونش آوردم که دیدم
عطیهست.
وصل کردم و با جدیت گفتم: بله؟
-ما تهرانیم.
خوشحال شدم ولی بروز ندادم.
-به سلامتی، خوش باشید.
پوفی کشید.
-زهرمار این جوري حرف نزن که اصلا بهت نمیاد.
-بنال، چی میخواي بگی؟
اینبار صداي محدثه بلند شد.
-بلند شو بیا اینجا میخوام از دل و رودت دربیارم.
با دلخوري گفتم: لازم نکرده، فکر نکنم دوست
داشته باشی که با زیرخواب استادت رفت و آمد
کنی.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
-بخاطر اون حرفم معذرت میخوام، درکم کن
بخاطر مرگ مامان بزرگم عصبی بودم.
با عصبانیت ادامه داد: حالا هم میاي یا نه؟ اگه نیاي
تولدم نمیایم، تازشم برات شولی آوردم.
اخمهام از هم باز شدند و با هیجان گفتم: واقعا؟!
خندون گفت: آره، بیا.
-جون لعنتی دمت گرم، من تا چند دقیقه اونجام بی
اعصاب عوضی، خداحافظ.
اینو گفتم و سریع قطع کردم.
**********
کمی نزدیک کوچهی خونهی ایمان از ماشین پیاده
شدیم که رفت.
به خونشون که رسیدیم دیدم ماهان با یه دختر از ماشین پیاده شدند که استاد به سمتشون رفت.
محدثه: این دختره کیه؟
شونهاي بالا انداختم.
۱.۶k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.