رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۱۳
یکی از دخترا نیم نگاهی به من انداخت و بعد گفت:
استاد، چطور اجازه دادید اونی که اونجور شما رو
ضایع کرد سرکلاس حاضر بشه؟
با حرص بهش نگاه کردم.
خونسرد بهش نگاه کردم.
-منکه ضایع نشدم!
به بچهها نگاه کرد.
-شدم؟
بیشتر بچهها باهم گفتند: نه.
با لبخند پیروزمندانهاي به دختره که داشت از حرص
خفه میشد انداختم.
استاد: همون محروم کردنش از امتحان جلسهی
پیش بسش بود.
دست به سینه خونسرد گفتم: من اعتراض دارم، شما
مدرکی ندارید که کار من بوده، خندیدن دلیل بر این
نمیشه که کار منه.
ایمان به پشتیبانیم گفت: خانم موسوي درست می
گند استاد، شما مدرکی ندارید پس لطفا نمره
واسشون بذارید.
حرص نگاه استاد رو پر کرد.
تهدیدوار به من نگاه کرد که سعی کردم نخندم.
-لازم نکرده یکی بگه من باید چیکار کنم، صلاح
دونستم اینکار رو کردم.
خونسرد گفتم: باشه استاد، حوصلهی کلکل کردن با
شما رو ندارم.
چپ چپ بهم نگاه کرد و ماژیکشو برداشت که بی
صدا خندیدم.
به سمت تخته رفت که همه نگاهشونو به سمتش
سوق دادند.
نگاهم به ایمان خورد که آروم گفت: خوب ضایعش
کردي.
بیصدا خندیدم و به حالت احترام دستمو روي قفسهی سینم گذاشتم که خندید و به طرف تخته
چرخید.
مشغول تدریس شد که دفترمو باز کردم تا نکاتو
بنویسم.
بهش نگاه کردم.
قربون شخصیت استادیت.
ناخودآگاه نگاهم بین پاش کشیده شد که سریع
صورتمو چرخوندم و دستمو یه طرف صورتم
گذاشتم.
زیر لب گفتم: استغفراالله!
کم کم بهش نگاه کردم.
نگاهم کل بدنش میچرخید الا صورتش.
والا دست خودمم نبود، دیشب کل بدنشو دیدم و
حالا اون بدن خوش فرم لعنتیش بد تو چشمم میزنه.
تعجب کردم.
من چم شده؟! چرا دارم به اینا فکر میکنم؟!
نگاهم رو لب سرخش ثابت موند.
لعنتی چقدرم حرفهاي میبوسه.
بیاراده لبمو با زبونم تر کردم.
-خانم موسوي؟
با صداش هل کرده بهش نگاه کردم.
-ب... بله؟
نگاهش خندون بود.
-حواستون کجاست؟
لبشو با زبونش تر کرد.
-تو کلاس، درس، شما... نه، یعنی، چیزه...
صداي خندهی بچهها بلند شد.
اخم کردم.
-ببندید، کجاش خندهداره؟
سعی کرد جدي باشه اما بازم خندون گفتم: ساکت.
بهم نگاه کرد.
-بیاین چیزهایی که گفتمو بگید.
با حرص بهش نگاه کردم.
-زود باشید.
چشم غرهاي بهش رفتم و به اجبار بلند شدم.
به سمتش رفتم و کنارش وایسادم.
به میز تکیه داد و به بچهها اشاره کرد.
-بگید.
با استرس به بقیه نگاه کردم که شاید برسونند.
موضوعشو میدونستم و یه بارم همینطوري رو
قسمت درس خونده بودم اما بازم دقیق نمیدونستم
این غزمیت چی گفته.
به ایمان نگاه کردم.
سعی کرد با حرکت لب بهم بفهمونه.
چند نفر از بچهها هم دمشون گرم سعی کردند
کمکم کنند.
چیزهایی که ازشون فهمیدمو گفتم.
به استاد نگاه کردم.
-همینها بود دیگه؟ نه؟
ماژیکشو روي میز زد.
#پارت_۱۱۳
یکی از دخترا نیم نگاهی به من انداخت و بعد گفت:
استاد، چطور اجازه دادید اونی که اونجور شما رو
ضایع کرد سرکلاس حاضر بشه؟
با حرص بهش نگاه کردم.
خونسرد بهش نگاه کردم.
-منکه ضایع نشدم!
به بچهها نگاه کرد.
-شدم؟
بیشتر بچهها باهم گفتند: نه.
با لبخند پیروزمندانهاي به دختره که داشت از حرص
خفه میشد انداختم.
استاد: همون محروم کردنش از امتحان جلسهی
پیش بسش بود.
دست به سینه خونسرد گفتم: من اعتراض دارم، شما
مدرکی ندارید که کار من بوده، خندیدن دلیل بر این
نمیشه که کار منه.
ایمان به پشتیبانیم گفت: خانم موسوي درست می
گند استاد، شما مدرکی ندارید پس لطفا نمره
واسشون بذارید.
حرص نگاه استاد رو پر کرد.
تهدیدوار به من نگاه کرد که سعی کردم نخندم.
-لازم نکرده یکی بگه من باید چیکار کنم، صلاح
دونستم اینکار رو کردم.
خونسرد گفتم: باشه استاد، حوصلهی کلکل کردن با
شما رو ندارم.
چپ چپ بهم نگاه کرد و ماژیکشو برداشت که بی
صدا خندیدم.
به سمت تخته رفت که همه نگاهشونو به سمتش
سوق دادند.
نگاهم به ایمان خورد که آروم گفت: خوب ضایعش
کردي.
بیصدا خندیدم و به حالت احترام دستمو روي قفسهی سینم گذاشتم که خندید و به طرف تخته
چرخید.
مشغول تدریس شد که دفترمو باز کردم تا نکاتو
بنویسم.
بهش نگاه کردم.
قربون شخصیت استادیت.
ناخودآگاه نگاهم بین پاش کشیده شد که سریع
صورتمو چرخوندم و دستمو یه طرف صورتم
گذاشتم.
زیر لب گفتم: استغفراالله!
کم کم بهش نگاه کردم.
نگاهم کل بدنش میچرخید الا صورتش.
والا دست خودمم نبود، دیشب کل بدنشو دیدم و
حالا اون بدن خوش فرم لعنتیش بد تو چشمم میزنه.
تعجب کردم.
من چم شده؟! چرا دارم به اینا فکر میکنم؟!
نگاهم رو لب سرخش ثابت موند.
لعنتی چقدرم حرفهاي میبوسه.
بیاراده لبمو با زبونم تر کردم.
-خانم موسوي؟
با صداش هل کرده بهش نگاه کردم.
-ب... بله؟
نگاهش خندون بود.
-حواستون کجاست؟
لبشو با زبونش تر کرد.
-تو کلاس، درس، شما... نه، یعنی، چیزه...
صداي خندهی بچهها بلند شد.
اخم کردم.
-ببندید، کجاش خندهداره؟
سعی کرد جدي باشه اما بازم خندون گفتم: ساکت.
بهم نگاه کرد.
-بیاین چیزهایی که گفتمو بگید.
با حرص بهش نگاه کردم.
-زود باشید.
چشم غرهاي بهش رفتم و به اجبار بلند شدم.
به سمتش رفتم و کنارش وایسادم.
به میز تکیه داد و به بچهها اشاره کرد.
-بگید.
با استرس به بقیه نگاه کردم که شاید برسونند.
موضوعشو میدونستم و یه بارم همینطوري رو
قسمت درس خونده بودم اما بازم دقیق نمیدونستم
این غزمیت چی گفته.
به ایمان نگاه کردم.
سعی کرد با حرکت لب بهم بفهمونه.
چند نفر از بچهها هم دمشون گرم سعی کردند
کمکم کنند.
چیزهایی که ازشون فهمیدمو گفتم.
به استاد نگاه کردم.
-همینها بود دیگه؟ نه؟
ماژیکشو روي میز زد.
۴۷۲
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.