همسر اجباری ۲۲۳
#همسر_اجباری #۲۲۳
امیر احسان اخماش تو هم بودو به صفحه ی لپتاپ زل زده بودن.
-امیر جان خوده خودشه همونایی که من هربار میخواستم حک کنم ولی قبل حک کامل کامپیوتر خاموش میشد.
-آره خودشونه.
گوشی رو برداشت و شماره ایی رو گرفت.
-الو سالم خبرای خوب دارم .
-سرهنگ مدارک کامل شد. و فقط احتیاج به رمز گشایی داره.
-از من ممنون نباشید. کار یکی دیگست.
-نه..نه...کار آنا بود.
-بله ...هستن...
گوشی رو سمتم گرفت...
با سرهنگ حرف بزن.
خیبی معذب بودم چی بگم ...
-الو سالم خسته نباشید.
...
حرفای سرهنگ و دخترم گفتناش منو یاد بابام انداخت و در آخرم بهش گفتم .ممنون من اگه کاری کردم فقط وفقط
انجام وظیفه بود.
و بعد از خدافظی گوشی دادم به امیر.
خواستم برم سمت اتاقم که.
امیر؛آنا میشه بیای چندلحظه.
-جانم.
-میشه ...منو بابت فکرایی که کردم ببخشی آخه
نزاشتم ادامه بده.
-مشکلی نیست فراموش کن.
رفتم باال و لباسمو عوض کردم. واقعا شده بودم رباط. عاشق بودم اما خب دیگه کاری از دستم بر نمیومد. گریه
میکردم ..تازه به این نتیجه رسیدم که چی بشه گریه چی رو درست میکنه. گوشیمو دستم گرفتم. هندزفری رو
وصل کردم و آهنگ گوش میدادم هم زمان رفتم رو گالری.که عکسای خانوادگیمو ببینم.
یه لحظه ..فقط یه لحظه چیزی رو دیدم که شاید فراموش کرده بودم که من همچین عکساییم دارم.
عکس کوچیک شده داخل عکسارواوردم همه هستی من تو این یه عکس خالصه میشد. دلم فقط و فقط اونو
میخواست عکسای روزی بود که عسل از منو آریا گرفته بود .
همونو زوم کردم رو چشمای آریا چشمایی که االن دلتنگشونم.
دوست داشتم بود فقط بود.خیلی بی معرفت بود که حتی تواین چند روز حتی خبریم ازم نگرفنه بود.
واقعا من هیچی واسه آریا نبودم هیچی واس جذب کردنش نداشتم.من بدرد آریا نمیخوردم.
من فقط و فقط سهمم از این دنیا تنهایی و گریه بود.
به قول معروف.
من که به هیچ دردی نمیخورم ... این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند ...
از هواپیما پیاده شدیم.
برگشتیم ایران هیچ چیزی تغییر نکرد که هیچ، بدتر هم شد.
هر چهارتا داشتیم از سالن فرودگاه می رفتیم به سمت در خروجی.
احسان:امیر داداش منو آنا تا آخر پرونده کمکتون میکنیم مارو در جریان بزار. وهرکاری داشتی حتما ما در خدمتیم
. خواستیم سوار ماشین بشیم که امیر گفت خب بچه ها ما باید یه سر بریم اداره.
شما برید از اداره قراره بیان دنبالمون.
عسل:بچه ها دوست ندارم دوستیمون به همینجا ختم شه امیدوارم الیق دوستی باشم آنا جان.
-عزیز دلم عسل جان.
آقا امیر اگه بدی از ما دیدین حالل کنید و خوبیا همه از خودتون بوده.
-ممنون . تورو خدا اینو نگیدامیدوارم شما خانمی کنید و مارو حالل کنید.
امیر احسان اخماش تو هم بودو به صفحه ی لپتاپ زل زده بودن.
-امیر جان خوده خودشه همونایی که من هربار میخواستم حک کنم ولی قبل حک کامل کامپیوتر خاموش میشد.
-آره خودشونه.
گوشی رو برداشت و شماره ایی رو گرفت.
-الو سالم خبرای خوب دارم .
-سرهنگ مدارک کامل شد. و فقط احتیاج به رمز گشایی داره.
-از من ممنون نباشید. کار یکی دیگست.
-نه..نه...کار آنا بود.
-بله ...هستن...
گوشی رو سمتم گرفت...
با سرهنگ حرف بزن.
خیبی معذب بودم چی بگم ...
-الو سالم خسته نباشید.
...
حرفای سرهنگ و دخترم گفتناش منو یاد بابام انداخت و در آخرم بهش گفتم .ممنون من اگه کاری کردم فقط وفقط
انجام وظیفه بود.
و بعد از خدافظی گوشی دادم به امیر.
خواستم برم سمت اتاقم که.
امیر؛آنا میشه بیای چندلحظه.
-جانم.
-میشه ...منو بابت فکرایی که کردم ببخشی آخه
نزاشتم ادامه بده.
-مشکلی نیست فراموش کن.
رفتم باال و لباسمو عوض کردم. واقعا شده بودم رباط. عاشق بودم اما خب دیگه کاری از دستم بر نمیومد. گریه
میکردم ..تازه به این نتیجه رسیدم که چی بشه گریه چی رو درست میکنه. گوشیمو دستم گرفتم. هندزفری رو
وصل کردم و آهنگ گوش میدادم هم زمان رفتم رو گالری.که عکسای خانوادگیمو ببینم.
یه لحظه ..فقط یه لحظه چیزی رو دیدم که شاید فراموش کرده بودم که من همچین عکساییم دارم.
عکس کوچیک شده داخل عکسارواوردم همه هستی من تو این یه عکس خالصه میشد. دلم فقط و فقط اونو
میخواست عکسای روزی بود که عسل از منو آریا گرفته بود .
همونو زوم کردم رو چشمای آریا چشمایی که االن دلتنگشونم.
دوست داشتم بود فقط بود.خیلی بی معرفت بود که حتی تواین چند روز حتی خبریم ازم نگرفنه بود.
واقعا من هیچی واسه آریا نبودم هیچی واس جذب کردنش نداشتم.من بدرد آریا نمیخوردم.
من فقط و فقط سهمم از این دنیا تنهایی و گریه بود.
به قول معروف.
من که به هیچ دردی نمیخورم ... این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند ...
از هواپیما پیاده شدیم.
برگشتیم ایران هیچ چیزی تغییر نکرد که هیچ، بدتر هم شد.
هر چهارتا داشتیم از سالن فرودگاه می رفتیم به سمت در خروجی.
احسان:امیر داداش منو آنا تا آخر پرونده کمکتون میکنیم مارو در جریان بزار. وهرکاری داشتی حتما ما در خدمتیم
. خواستیم سوار ماشین بشیم که امیر گفت خب بچه ها ما باید یه سر بریم اداره.
شما برید از اداره قراره بیان دنبالمون.
عسل:بچه ها دوست ندارم دوستیمون به همینجا ختم شه امیدوارم الیق دوستی باشم آنا جان.
-عزیز دلم عسل جان.
آقا امیر اگه بدی از ما دیدین حالل کنید و خوبیا همه از خودتون بوده.
-ممنون . تورو خدا اینو نگیدامیدوارم شما خانمی کنید و مارو حالل کنید.
۸.۲k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.