همسر اجباری ۲۲۴
#همسر_اجباری #۲۲۴
راستی آنا خانم منم مثل داداشتون بدونید تورو خدا هرکاری داشتین از من دریغ نکنید تا جایی که بتونم کوتاهی
نمیکنم.
-ممنون داداش جان.
احسان:وا چه زودم پسر خاله شدی آنا من فقط باید داداشت باشما.
-خب چه اشکالی داره منم باشم از سهم تو که کم نمیشه.
-نه کم نمیشه آخه دوست داشتم همیشه داداش بزرگه من باشم.اگه تو بیای تو میشی داداش بزرگه چون تو
بزرگتری.
و همه با هم خندیدیم.
بعد از خدافظی حرکت کردیم سمت خونه . گوشی احسان زنگ خورد.
-الهی احسان خاک پات شه. سالم مامانم خوبی؟
آره فداتشم رسیدیم.
چشششششم چششششم مامان.
خوشبحالش ...مامان.... چند وقته مامانمو صدا نکردم...
بابا.... آجی محنا....آریا...
من چقد.تنها بودم.
احسان داشت میرفت سمت خونه شون.
-داداش منو بزار خونه خودم.
-تورو خدا آنا بیخیال بیا بریم خونه ی ما تنهایی .
-احسان من شاید تا آخر عمر تنها باشم باید عادت کنم تا کی سربار باشم.تورو خدا نه نیارو منو بزار خونه.
رفتم خونه ...
خونه واقعا سوتو کور بود.نبود آریا رو حتی دیوارها و وسایل خونه به رخم میکشیدند.
خیلی تلخ بود خیلی. تمام خاطرات آریا با دیدن خونه یادم میفتاد. آشپز خونه و روز اول با آریا بودن نخوردن
غذاش.
....
جلو آینه ی جا کفشی خودشو مرتب میکرد.قدممو برداشتمو راهرو رو طی کردم. نشستن رو کاناپه اش. اخماش ...
با دهن پر غذا خوردناش الهی آنا به فدات. اون موقع هایی که منتظر جواب دادنام میشد و دست به سینه و سرشو
کج میکرد. دست از دید زدن خونه بر داشتم رفتم سمت راهروی اتاقا.چشمم افتادبه در اتاق آریا ته راهرو
قلبم گرفت ساکمو گذاشتم همونجا و با قدم های آروم جلو میرفتم.
و چشمام اشکی میشد.دستمو سمت در گرفتمو قدما هربار اهسته تر میشد.و بغض
آ....آ .... آری.... )اشک چشمو با خودش برد(...آری گیان .....من از تنهایی میترسم کجایی. آری جونم ....
در اتاقو باز کردمو خودمو رسوندم به تخت و خودم و انداختم رو تخت و اونقدر زجه زدمو گریه کردم که
نفهمیدم کی خوابم برد...
....
یک ماه و دو هفته بعد....
راوی
آنادو هفته بعد از برگشتش به ایران هیچ تماسی از آریا نداشت .از احسان خواست که یه آپارتمان نقلی واسش پیدا
کنه چون تو اون خونه نمیتونست با خاطرات آریا زندگی کنه. و از اون روز به بعد دیگه حتی شرکت هم نرفت. از آریا
و خاطراتش کم کم داشت فرار میکرد.
از تمام سهمی که آریا به نامش کرده بود یه موسسه ویالن راه انداختو خودشو اونجا سرگرم به کار کرد گه گاهی
احسان و آذین به دیدنش میرفتن.
راستی آنا خانم منم مثل داداشتون بدونید تورو خدا هرکاری داشتین از من دریغ نکنید تا جایی که بتونم کوتاهی
نمیکنم.
-ممنون داداش جان.
احسان:وا چه زودم پسر خاله شدی آنا من فقط باید داداشت باشما.
-خب چه اشکالی داره منم باشم از سهم تو که کم نمیشه.
-نه کم نمیشه آخه دوست داشتم همیشه داداش بزرگه من باشم.اگه تو بیای تو میشی داداش بزرگه چون تو
بزرگتری.
و همه با هم خندیدیم.
بعد از خدافظی حرکت کردیم سمت خونه . گوشی احسان زنگ خورد.
-الهی احسان خاک پات شه. سالم مامانم خوبی؟
آره فداتشم رسیدیم.
چشششششم چششششم مامان.
خوشبحالش ...مامان.... چند وقته مامانمو صدا نکردم...
بابا.... آجی محنا....آریا...
من چقد.تنها بودم.
احسان داشت میرفت سمت خونه شون.
-داداش منو بزار خونه خودم.
-تورو خدا آنا بیخیال بیا بریم خونه ی ما تنهایی .
-احسان من شاید تا آخر عمر تنها باشم باید عادت کنم تا کی سربار باشم.تورو خدا نه نیارو منو بزار خونه.
رفتم خونه ...
خونه واقعا سوتو کور بود.نبود آریا رو حتی دیوارها و وسایل خونه به رخم میکشیدند.
خیلی تلخ بود خیلی. تمام خاطرات آریا با دیدن خونه یادم میفتاد. آشپز خونه و روز اول با آریا بودن نخوردن
غذاش.
....
جلو آینه ی جا کفشی خودشو مرتب میکرد.قدممو برداشتمو راهرو رو طی کردم. نشستن رو کاناپه اش. اخماش ...
با دهن پر غذا خوردناش الهی آنا به فدات. اون موقع هایی که منتظر جواب دادنام میشد و دست به سینه و سرشو
کج میکرد. دست از دید زدن خونه بر داشتم رفتم سمت راهروی اتاقا.چشمم افتادبه در اتاق آریا ته راهرو
قلبم گرفت ساکمو گذاشتم همونجا و با قدم های آروم جلو میرفتم.
و چشمام اشکی میشد.دستمو سمت در گرفتمو قدما هربار اهسته تر میشد.و بغض
آ....آ .... آری.... )اشک چشمو با خودش برد(...آری گیان .....من از تنهایی میترسم کجایی. آری جونم ....
در اتاقو باز کردمو خودمو رسوندم به تخت و خودم و انداختم رو تخت و اونقدر زجه زدمو گریه کردم که
نفهمیدم کی خوابم برد...
....
یک ماه و دو هفته بعد....
راوی
آنادو هفته بعد از برگشتش به ایران هیچ تماسی از آریا نداشت .از احسان خواست که یه آپارتمان نقلی واسش پیدا
کنه چون تو اون خونه نمیتونست با خاطرات آریا زندگی کنه. و از اون روز به بعد دیگه حتی شرکت هم نرفت. از آریا
و خاطراتش کم کم داشت فرار میکرد.
از تمام سهمی که آریا به نامش کرده بود یه موسسه ویالن راه انداختو خودشو اونجا سرگرم به کار کرد گه گاهی
احسان و آذین به دیدنش میرفتن.
۶.۹k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.