رمان ماه خاموش🔞
رمان #ماه_خاموش🔞
#پارت۱
دزیره :
خسته و کلافه از فروشگاه زدم بیرون
امشب خیلی شلوغ بود و کوین ازم خواسته بود بیشتر بمونم و کمک کنم
منم دیدم بهتر از تنهایی خونه بودنه و موندم
هرچند تا ساعت پایان کار فروشگاه ۲ ساعت مونده بود اما من چون خسته بودم تا آخر نموندم
شروع به قدم زدن بسمت خونه تو خیابونای تاریک و سرد شیکاگو کردم
حس کردم تنها نیستم
صدای قدمهایی که به سمتم میومد نگرانم کردو برگشتم
مرد مرتبی با کت و شلوار فرم میومد سمتم
به من که رسید ایستادو گفت
- خانم ...
- بله؟
- آقای مکندی میخواستن شمارو ببینن
چنین کسیو نمیشناختم شاید از مشتری های فروشگاه بود برای همین گفتم:
- من ایشونو نمیشناسم اگه از مشتریان هستن فردا میتونم تو فروشگاه ببینمشون
اینو گفتمو سریع به راه خودم ادامه دادم
اما اون مرد پشت سرم اومد و گفت:
- لطفا صبر کنین شما ایشونو میشناسین
- فردا آقای محترم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که لیموزین مشکی رنگی به سمتمون اومد
متعجب نگاه کردم
جلوی ما ایستاد
شیشه لیموزین پایین رفت
مرد میانسالی با سیگار برگ کنار لبش به من نگاه کرد
درست مثل فیلم های قدیمی
لبخند زد و گفت
- افتخار میدین تا منزل برسونمتون خانم استند
نگران نگاهم بین دو مرد چرخید
یه قدم عقب رفتم که مرد کت شلواری آروم گفت
- خانم آقای مکندی رئیس شما و مالک اصلی فروشگاه هستن
تازه ذهنم کار کرد و به خاطر آوردم ......
#پارت۱
دزیره :
خسته و کلافه از فروشگاه زدم بیرون
امشب خیلی شلوغ بود و کوین ازم خواسته بود بیشتر بمونم و کمک کنم
منم دیدم بهتر از تنهایی خونه بودنه و موندم
هرچند تا ساعت پایان کار فروشگاه ۲ ساعت مونده بود اما من چون خسته بودم تا آخر نموندم
شروع به قدم زدن بسمت خونه تو خیابونای تاریک و سرد شیکاگو کردم
حس کردم تنها نیستم
صدای قدمهایی که به سمتم میومد نگرانم کردو برگشتم
مرد مرتبی با کت و شلوار فرم میومد سمتم
به من که رسید ایستادو گفت
- خانم ...
- بله؟
- آقای مکندی میخواستن شمارو ببینن
چنین کسیو نمیشناختم شاید از مشتری های فروشگاه بود برای همین گفتم:
- من ایشونو نمیشناسم اگه از مشتریان هستن فردا میتونم تو فروشگاه ببینمشون
اینو گفتمو سریع به راه خودم ادامه دادم
اما اون مرد پشت سرم اومد و گفت:
- لطفا صبر کنین شما ایشونو میشناسین
- فردا آقای محترم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که لیموزین مشکی رنگی به سمتمون اومد
متعجب نگاه کردم
جلوی ما ایستاد
شیشه لیموزین پایین رفت
مرد میانسالی با سیگار برگ کنار لبش به من نگاه کرد
درست مثل فیلم های قدیمی
لبخند زد و گفت
- افتخار میدین تا منزل برسونمتون خانم استند
نگران نگاهم بین دو مرد چرخید
یه قدم عقب رفتم که مرد کت شلواری آروم گفت
- خانم آقای مکندی رئیس شما و مالک اصلی فروشگاه هستن
تازه ذهنم کار کرد و به خاطر آوردم ......
۲.۲k
۱۳ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.