part⁴⁴
part⁴⁴
ته ویو
دستم میلرزید و برای کنترل اسلحه از دست دیگه ام هم برای گرفتن اسلحه کمک گرفتم:لعنتی شماها با زندگی من چیکار کردین*داد و بغض
گلن گدن(قسمتی از اسلحه) اسلحه رو کشیدم و ماشه رو فشار دادم ،به شونه کریس اصابت کرده بود خواستم یک تیر دیگه حرومش کنم که با ناله گفت:تو رو خدا بهم رحم کنین ...من قراره پدر بشم نمیتونم همسرم و بچه م رو تنها بزارم *با گریه
_منم قرار بود پدر شم اما به خاطر شماها*حرفمو ادامه ندادم
بعد از مکث طولانی زبان باز کردم:گمشو از این کشور...فقط یک بار به چشمم بخوری تو و اون خانواده ی فاکیت رو از زمین محو میکنم*بلند و بغض
کریس درو باز کرد و به سرعت رفت بیرون،به خونی که زمین رو رنگ آمیزی کرده بود خیره بودم،همش تقصیر منه...کاش به حرفاش گوش میدادم،هرچی به اون شب فک میکردم بغضم و بیشتر و بیشتر میشد ،من چیکار کردم؟:)
یک ساعت بعد ویو لونا
در عمارت رو باز کردم،صدای داد و بیداد و التماس های مادر جان بود(مادر ته) باز چی شده؟ به سمت صدا که منشاش سمت پله ها بود رفتم و به ته ای که دست به چمدون بود و مادرش هم داشت دنبالش میرفت نگاه انداختم
لونا:ته؟ داری کجا میری؟
ته از پله ها اومد پایین و جلوم واستاد،گریه کرده بود اما چرا؟ خواستم دستمو رو صورتش بزارم که با سیلی که زد متوقف و شکه شدم
لونا:ته...داری چیکار میکنی*گونه ام رو گرفتم
_:تو یک زن کثافتی...بچه ام به خاطر تو مرد زندگیم به خاطر تو از بین رفت
شکه شدم ،یعنی چی از کجا فهمید،استرس گرفتم و دست رو تو دستام قرار دادم :ته یک اشتباهی شده من....
_:نمیخوام دیگه ریخت تو ببینم و تنها دلیلی که هنوز داری نفس میکشی ایلینه(دختر لونا و برادر ته)
لونا:ته اون طوری که فک میکنی نیست
_:پس چیه *داد
_بخاطر تو با دستای خودم بچه ام رو کشتم...از عشق زندگیم جدا شدم و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که از دور نگاهش کنم*داد
_زندگیم رو به گوه کشیدی بعد میگی اونطوری که فک میکنی نیست؟
جلوی پاهاش نشستم و شروع به گریه کردم
لونا:منو ببخش تو رو خدا...
اتمام ویو لونا
پسر قلب شکسته بی اهمیت به زن عوضی که سر راهش بود به سمت در عمارت رفت و بعد از عمارت خارج شد
¹⁰ minutes later ویو ات
وارد اتاق بچه شدم و لباسا هایی رو که گرفته بودم رو داخل کمد گذاشتم و به اتاق نگاه انداختم
+دختر خوشگلم.. مامانی برات عروسک های جدیدی گرفته،نمیدونستم چه عروسکی دوست داری پس برات اینو گرفتم
عروسک پاندای در دستمو رو تخت بچه قرار دادم و رو دیوار های اتاق دست کشیدم:شب بخیر مامانی
از اتاق بچه خارج شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم،اما صدای زنگ مانع رفتنم شد،بعد از نیم دقیقه خدمتکار اومد بالا
خدمتکار:خانم آقای کیم تهیونگ اومد
(خباخرداستان هپیاند باشهیا سداند؟)
ته ویو
دستم میلرزید و برای کنترل اسلحه از دست دیگه ام هم برای گرفتن اسلحه کمک گرفتم:لعنتی شماها با زندگی من چیکار کردین*داد و بغض
گلن گدن(قسمتی از اسلحه) اسلحه رو کشیدم و ماشه رو فشار دادم ،به شونه کریس اصابت کرده بود خواستم یک تیر دیگه حرومش کنم که با ناله گفت:تو رو خدا بهم رحم کنین ...من قراره پدر بشم نمیتونم همسرم و بچه م رو تنها بزارم *با گریه
_منم قرار بود پدر شم اما به خاطر شماها*حرفمو ادامه ندادم
بعد از مکث طولانی زبان باز کردم:گمشو از این کشور...فقط یک بار به چشمم بخوری تو و اون خانواده ی فاکیت رو از زمین محو میکنم*بلند و بغض
کریس درو باز کرد و به سرعت رفت بیرون،به خونی که زمین رو رنگ آمیزی کرده بود خیره بودم،همش تقصیر منه...کاش به حرفاش گوش میدادم،هرچی به اون شب فک میکردم بغضم و بیشتر و بیشتر میشد ،من چیکار کردم؟:)
یک ساعت بعد ویو لونا
در عمارت رو باز کردم،صدای داد و بیداد و التماس های مادر جان بود(مادر ته) باز چی شده؟ به سمت صدا که منشاش سمت پله ها بود رفتم و به ته ای که دست به چمدون بود و مادرش هم داشت دنبالش میرفت نگاه انداختم
لونا:ته؟ داری کجا میری؟
ته از پله ها اومد پایین و جلوم واستاد،گریه کرده بود اما چرا؟ خواستم دستمو رو صورتش بزارم که با سیلی که زد متوقف و شکه شدم
لونا:ته...داری چیکار میکنی*گونه ام رو گرفتم
_:تو یک زن کثافتی...بچه ام به خاطر تو مرد زندگیم به خاطر تو از بین رفت
شکه شدم ،یعنی چی از کجا فهمید،استرس گرفتم و دست رو تو دستام قرار دادم :ته یک اشتباهی شده من....
_:نمیخوام دیگه ریخت تو ببینم و تنها دلیلی که هنوز داری نفس میکشی ایلینه(دختر لونا و برادر ته)
لونا:ته اون طوری که فک میکنی نیست
_:پس چیه *داد
_بخاطر تو با دستای خودم بچه ام رو کشتم...از عشق زندگیم جدا شدم و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که از دور نگاهش کنم*داد
_زندگیم رو به گوه کشیدی بعد میگی اونطوری که فک میکنی نیست؟
جلوی پاهاش نشستم و شروع به گریه کردم
لونا:منو ببخش تو رو خدا...
اتمام ویو لونا
پسر قلب شکسته بی اهمیت به زن عوضی که سر راهش بود به سمت در عمارت رفت و بعد از عمارت خارج شد
¹⁰ minutes later ویو ات
وارد اتاق بچه شدم و لباسا هایی رو که گرفته بودم رو داخل کمد گذاشتم و به اتاق نگاه انداختم
+دختر خوشگلم.. مامانی برات عروسک های جدیدی گرفته،نمیدونستم چه عروسکی دوست داری پس برات اینو گرفتم
عروسک پاندای در دستمو رو تخت بچه قرار دادم و رو دیوار های اتاق دست کشیدم:شب بخیر مامانی
از اتاق بچه خارج شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم،اما صدای زنگ مانع رفتنم شد،بعد از نیم دقیقه خدمتکار اومد بالا
خدمتکار:خانم آقای کیم تهیونگ اومد
(خباخرداستان هپیاند باشهیا سداند؟)
۱۲.۸k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.