part⁴²
part⁴²
_دنبال من میگردی*پوزخند
نفس عمیقی کشیدم و با خونسردی کامل برگشتم سمتش و بعد از مکثی کوتاه زبون باز کردم
+اوه مستر کیم....
تمام اجزای صورتش رو آنالیز کردم..مرتیکه عوضی تغییر که نکرده هیچ جذاب تر هم شده،اما دیگه چه فایده ما متعلق به هم نیستیم،با تک خنده ای که زد رشته افکارم پاره شد
_خیلی ناراحت کننده ست که باز هم ملاقاتت کردم...آخه علاقه ای به هرزه ها ندارم..اما این قسمت بیخیال نیست
دیگه برام حرفاش اهمیتی نداشت...اون یک مار بود که از هر طریقی میخواست بهم ضربه بزنه اما من یاد گرفته بودم چطور ضد ضربه باشم
+اوهوم...اما خودتون اومدین و عرض ادب کردین*نیشخند
چیزی نگفت،به ترقوه های لختم نگاهی انداخت
_تتو قشنگیه...*جدی و کمی غضبناک
+آره....خیلی دوستش دارم*پوزخند
دستی رو ترقوه ام کشیدم و لباسم رو درست کردم:+این نشون دهنده گذشته امه....زندگیم با یک ¹⁰⁰دلاری هم فروخته شد و هم از بین رفت
خواست چیزی بگه اما صدای زنگ گوشیم مانعش شد،گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و به ته نگاهی انداختم:+خیلی دلم میخواست بگم از دیدار باهاتون خوشحال شدم اما دقیقا برعکسشه....از طرف من به همسرتون سلام برسونین و تبریک بگین
ادای احترام کوتاهی کردم و ازش دور شدم...
....
تو راه برگشت به عمارت بودم،پشت چراغ قرمز ،شیشه رو کمی پایین دادم
راننده:خانم چیزی نیاز ندارین؟
+نه*یکم اروم
به اطراف نگاهی انداختم که مغازه ی کوچیکی که اون سمت خیابون بود نظرم رو جلب کرد،از ماشین پیاده شدم که راننده هم بعد از من پیاده شد
راننده:چی شده خانوم؟*کمی نگران
+هیچی ...من پیاده میام عمارت تو برو..
راننده:اما...
+بهت گفتم برو*جدی
چشمی گفت و ادای احترام کرد و رفت، بخاطر سوزناک بودن هوا دکمه های پالتوم رو بستم و به سمت مغازه حرکت کردم..به تابلوی که جلوی در زده شده بود نگاه انداختم 《به نینی کده خوش امدید》نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم و وارد مغازه شدم،محیط مغازه گرم بود و وایب خوبی منتقل میکرد
فروشنده از اخر مغازه به سمتم اومد:میتونم کمکتون کنم؟
(ازاینکهدیرپارتجدیدآپمیکنمپوزشمیطلبماماجزاخرهفتههافرصتندارموبهخاطرحمایتتونممنونم<:واینکهداستانسداندباشهیاهپیاند؟)
_دنبال من میگردی*پوزخند
نفس عمیقی کشیدم و با خونسردی کامل برگشتم سمتش و بعد از مکثی کوتاه زبون باز کردم
+اوه مستر کیم....
تمام اجزای صورتش رو آنالیز کردم..مرتیکه عوضی تغییر که نکرده هیچ جذاب تر هم شده،اما دیگه چه فایده ما متعلق به هم نیستیم،با تک خنده ای که زد رشته افکارم پاره شد
_خیلی ناراحت کننده ست که باز هم ملاقاتت کردم...آخه علاقه ای به هرزه ها ندارم..اما این قسمت بیخیال نیست
دیگه برام حرفاش اهمیتی نداشت...اون یک مار بود که از هر طریقی میخواست بهم ضربه بزنه اما من یاد گرفته بودم چطور ضد ضربه باشم
+اوهوم...اما خودتون اومدین و عرض ادب کردین*نیشخند
چیزی نگفت،به ترقوه های لختم نگاهی انداخت
_تتو قشنگیه...*جدی و کمی غضبناک
+آره....خیلی دوستش دارم*پوزخند
دستی رو ترقوه ام کشیدم و لباسم رو درست کردم:+این نشون دهنده گذشته امه....زندگیم با یک ¹⁰⁰دلاری هم فروخته شد و هم از بین رفت
خواست چیزی بگه اما صدای زنگ گوشیم مانعش شد،گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و به ته نگاهی انداختم:+خیلی دلم میخواست بگم از دیدار باهاتون خوشحال شدم اما دقیقا برعکسشه....از طرف من به همسرتون سلام برسونین و تبریک بگین
ادای احترام کوتاهی کردم و ازش دور شدم...
....
تو راه برگشت به عمارت بودم،پشت چراغ قرمز ،شیشه رو کمی پایین دادم
راننده:خانم چیزی نیاز ندارین؟
+نه*یکم اروم
به اطراف نگاهی انداختم که مغازه ی کوچیکی که اون سمت خیابون بود نظرم رو جلب کرد،از ماشین پیاده شدم که راننده هم بعد از من پیاده شد
راننده:چی شده خانوم؟*کمی نگران
+هیچی ...من پیاده میام عمارت تو برو..
راننده:اما...
+بهت گفتم برو*جدی
چشمی گفت و ادای احترام کرد و رفت، بخاطر سوزناک بودن هوا دکمه های پالتوم رو بستم و به سمت مغازه حرکت کردم..به تابلوی که جلوی در زده شده بود نگاه انداختم 《به نینی کده خوش امدید》نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم و وارد مغازه شدم،محیط مغازه گرم بود و وایب خوبی منتقل میکرد
فروشنده از اخر مغازه به سمتم اومد:میتونم کمکتون کنم؟
(ازاینکهدیرپارتجدیدآپمیکنمپوزشمیطلبماماجزاخرهفتههافرصتندارموبهخاطرحمایتتونممنونم<:واینکهداستانسداندباشهیاهپیاند؟)
۹.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.