فیک( سرنوشت ) پارت ۱۷
فیک( سرنوشت ) پارت ۱۷
" ساکت به بیرون خیره بودم هوام لحظه به لحظه سردتر میشد "
مایا: بیا تو...پنجره رو میبندم..هوا سرده ..
آلیس: نه..من دوسش دارم..
مایا: باشه..پس من میرم شب خوش...
" مدتی کنار پنجره موند و خیره به ماه بود..ماه که تو تاریکی بازم با تموم توانش میدرخشید...شاید آلیسم به یکی نیاز داشت تا تو زندگیش بدرخشه..کمی عقب رفت و پنجره رو بست...
چند قدم به سمت تخت خوابش برداشت اما با دیدن پیانوش گوشهی اتاق منصرف شد تا بخوابه...
صندلی رو عقب کشید و روش نشست..با دستش روی پیانو کشید...خاک رو انگشتاش و فوت کرد از جاش بلند شد..و به سمت کشو کنار کمد لباسش رفت...کشو رو کشید و بعدی باز شدنش از توش یه دستمال برداشت و دوباره درشو بست.
به سمت پیانوش اومد ماها بود حتی بهش دست نزده بود...پس عادیه خاکی باشه...
این چند ماه و حتی به خدمتکارا اجازه نمیداد تا بیاد اتاق و تمیز کنه...بعضی روزا خودش میکرد...اما مدتی زیادی بود که خودشم به اتاقش دست نزده بود...
با دستمال خاک روی پیانوشو پاک کرد...بعدی تموم کردنکارش دستمال و زمین گذاشت و آماده شد تا پیانوش و بینوازه...
این پیانو قدیمی ترین وسیله اتاقش بود...۸ سالش بود...که با اسرار های زیادی تونست مامانشو مجبور کنه تا واسش یه پیانو بخره.
مامان آلیس یه نوازنده خیلی خوبی بود...و مربی خوبی بود واسه آلیس تا بیتونه نواختن پیانو رو یاد بگیره.
چشماشو بست...که قطره اشک از گوشه چشمش لیز خورد پایین...
دوباره مامانش..دوباره خاطرات که باهاش داشت و به یاد آورد...لبخندی تلخی به زندگیش زد...
و با یه ریتم خاص شروع کرد به نواختن
___________________________________________________
آروم آروم قدم زدم
با روح تو
فقط اینکه حست کنم کافیه
با بستن چشمام منو یادت رفت
اولین دیدار
شاید ۱۰۰ ها سال قبل
دیدار روحامون
اون دیدار سرنوشت و رقم زد
لمس دستات..آینده مو نوشت
چشمامو وا کردم
نه تنها با چشمام بلکه با قلبم دنبالت بودمم
حس دوری از توووو
پایان زندگی بود واسم
اون یه خاطره بود..
که فقط رد شد...
اما جاش اینجا تو روحمه >>>
غلط املایی بود معذرت 💗
مایل به حمایت 🤌💝
کامنت >>>>
پارت بعدی رو شاید فردا شب یا فردا بعد ظهر بزارم🥰
" ساکت به بیرون خیره بودم هوام لحظه به لحظه سردتر میشد "
مایا: بیا تو...پنجره رو میبندم..هوا سرده ..
آلیس: نه..من دوسش دارم..
مایا: باشه..پس من میرم شب خوش...
" مدتی کنار پنجره موند و خیره به ماه بود..ماه که تو تاریکی بازم با تموم توانش میدرخشید...شاید آلیسم به یکی نیاز داشت تا تو زندگیش بدرخشه..کمی عقب رفت و پنجره رو بست...
چند قدم به سمت تخت خوابش برداشت اما با دیدن پیانوش گوشهی اتاق منصرف شد تا بخوابه...
صندلی رو عقب کشید و روش نشست..با دستش روی پیانو کشید...خاک رو انگشتاش و فوت کرد از جاش بلند شد..و به سمت کشو کنار کمد لباسش رفت...کشو رو کشید و بعدی باز شدنش از توش یه دستمال برداشت و دوباره درشو بست.
به سمت پیانوش اومد ماها بود حتی بهش دست نزده بود...پس عادیه خاکی باشه...
این چند ماه و حتی به خدمتکارا اجازه نمیداد تا بیاد اتاق و تمیز کنه...بعضی روزا خودش میکرد...اما مدتی زیادی بود که خودشم به اتاقش دست نزده بود...
با دستمال خاک روی پیانوشو پاک کرد...بعدی تموم کردنکارش دستمال و زمین گذاشت و آماده شد تا پیانوش و بینوازه...
این پیانو قدیمی ترین وسیله اتاقش بود...۸ سالش بود...که با اسرار های زیادی تونست مامانشو مجبور کنه تا واسش یه پیانو بخره.
مامان آلیس یه نوازنده خیلی خوبی بود...و مربی خوبی بود واسه آلیس تا بیتونه نواختن پیانو رو یاد بگیره.
چشماشو بست...که قطره اشک از گوشه چشمش لیز خورد پایین...
دوباره مامانش..دوباره خاطرات که باهاش داشت و به یاد آورد...لبخندی تلخی به زندگیش زد...
و با یه ریتم خاص شروع کرد به نواختن
___________________________________________________
آروم آروم قدم زدم
با روح تو
فقط اینکه حست کنم کافیه
با بستن چشمام منو یادت رفت
اولین دیدار
شاید ۱۰۰ ها سال قبل
دیدار روحامون
اون دیدار سرنوشت و رقم زد
لمس دستات..آینده مو نوشت
چشمامو وا کردم
نه تنها با چشمام بلکه با قلبم دنبالت بودمم
حس دوری از توووو
پایان زندگی بود واسم
اون یه خاطره بود..
که فقط رد شد...
اما جاش اینجا تو روحمه >>>
غلط املایی بود معذرت 💗
مایل به حمایت 🤌💝
کامنت >>>>
پارت بعدی رو شاید فردا شب یا فردا بعد ظهر بزارم🥰
۱۸.۸k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.