فیک( سرنوشت ) پارت ۱۵
فیک( سرنوشت ) پارت ۱۵
" داشت پله هارو پایین میرفت که کمی جلوتر از خودش لارا رو دید..سرعتش و بیشتر کرد تا به لارا رسید ایستاد و از دست لارام کشید تا اونم وایسه"
آلیس: به اون پسرت بگو خیلی دور و بر من نپلکه مگه نه واسش بد میشه..
لارا: اوه آلیس..خشن شدی..میدونی اگه بابات بیفهمه اینجوری باهام حرف میزنی چی میشه😏
آلیس: چی میشه...بزار هرچه میشه بشه...مهم نیس من فقط گفتم امیدوارم به اون پسری گو.هت بگی...دیگه کارش و تکرار نکنه.😒
" دست لارا رو ول کرد..و به راهش ادامه داد..چند پله رو پایین رفته بود که صدا لارا باعث شد تا وایسه."
لارا: فقط چند روز دیگه..
" بدون توجه به حرفش از پلهها پایین شد...اما اون حرف بدجور ذهنشو درگیر کرده بود"
تا به سالن غذا خوری بزرگ قصر رسید با چهره سرد باباش و قیافه شبیه شیطون پسر لارا روبرو شد..تعظیم کرد و رفت روی صندلیش نشست. "
" بدون حرفی شروع کردن به خوردن شام شون...دیگه آخرای غذاشون بود که لارا گفت"
لارا: نمیخای بهش بگی..
" متعجب و منتظر بهشون زل زد که باباش دهنشو باز کرد"
ب/آلیس: خب آلیس...فردا یه مهمونی بزرگ تو قصر برگزار میشه..
آلیس: واسه مامانم مهمونی میگیری؟؟
ب/آلیس: واسه مامانت نیس...قراره نامزد بشی.
" تا حرفو شنید ناخداگاه با دستش محکم رو میز زد و از جاش بلند شد"
آلیس: نامزد( عربده )
ب/آلیس: بله...
آلیس: اصلا کی از من پرسيد..
ب/آلیس: پرسیدن نمیخاد...من تصمیم میگیرم...
آلیس: مگه زندگی توعه؟!
لارا: با بابات درس حرف بزن..
آلیس: تو یکی ساکت..
د/آلیس: هی هی..با مامانم درست حرف بزن..
آلیس: صدبار بهتون گفتم با حیوون مث حیوون حرف میزنم..پس ازم نخایین با حیوون مث آدم حرف بزنم..
" داداش آلیس به سمت آلیس اومد و تا خاست چیزی بگه یا کاری انجام بده..که صدا داد باباش مانع همه چه شد"
ب/آلیس: بسه بسه بسه..فقط یبار دیگه..ببينم باهم اینجوری حرف میزنید..همتون و میکشم...
آلیس: فردا به اون مهمونات بگو نیان..من ردش کردم
ب/آلیس: بهت گفتم من تصمیم میگیرم...
آلیس:تو باهاش ازدواج میکنی یا من..
ب/آلیس: من باباتم..
آلیس: اما این زندگی منه.
" بدون حرفی به سمت پله ها راه افتاد...صدا داد باباش هرلحظه بیشتر از قبل میشد..اما واسه آلیس مهم نبود..هیچکی تو این قصر واسش مهم نبود...اونا فقط دنبال مقام ان...نه زندگی...عشق واسشون معنای نداره..و فقط بزرگتر ها تصمیم میگیرن...
غلط املایی بود معذرت 💜
خب بگم که پارت قبل اونی که واسه آلیس لباس آماده کرده بود مایا بود.
" داشت پله هارو پایین میرفت که کمی جلوتر از خودش لارا رو دید..سرعتش و بیشتر کرد تا به لارا رسید ایستاد و از دست لارام کشید تا اونم وایسه"
آلیس: به اون پسرت بگو خیلی دور و بر من نپلکه مگه نه واسش بد میشه..
لارا: اوه آلیس..خشن شدی..میدونی اگه بابات بیفهمه اینجوری باهام حرف میزنی چی میشه😏
آلیس: چی میشه...بزار هرچه میشه بشه...مهم نیس من فقط گفتم امیدوارم به اون پسری گو.هت بگی...دیگه کارش و تکرار نکنه.😒
" دست لارا رو ول کرد..و به راهش ادامه داد..چند پله رو پایین رفته بود که صدا لارا باعث شد تا وایسه."
لارا: فقط چند روز دیگه..
" بدون توجه به حرفش از پلهها پایین شد...اما اون حرف بدجور ذهنشو درگیر کرده بود"
تا به سالن غذا خوری بزرگ قصر رسید با چهره سرد باباش و قیافه شبیه شیطون پسر لارا روبرو شد..تعظیم کرد و رفت روی صندلیش نشست. "
" بدون حرفی شروع کردن به خوردن شام شون...دیگه آخرای غذاشون بود که لارا گفت"
لارا: نمیخای بهش بگی..
" متعجب و منتظر بهشون زل زد که باباش دهنشو باز کرد"
ب/آلیس: خب آلیس...فردا یه مهمونی بزرگ تو قصر برگزار میشه..
آلیس: واسه مامانم مهمونی میگیری؟؟
ب/آلیس: واسه مامانت نیس...قراره نامزد بشی.
" تا حرفو شنید ناخداگاه با دستش محکم رو میز زد و از جاش بلند شد"
آلیس: نامزد( عربده )
ب/آلیس: بله...
آلیس: اصلا کی از من پرسيد..
ب/آلیس: پرسیدن نمیخاد...من تصمیم میگیرم...
آلیس: مگه زندگی توعه؟!
لارا: با بابات درس حرف بزن..
آلیس: تو یکی ساکت..
د/آلیس: هی هی..با مامانم درست حرف بزن..
آلیس: صدبار بهتون گفتم با حیوون مث حیوون حرف میزنم..پس ازم نخایین با حیوون مث آدم حرف بزنم..
" داداش آلیس به سمت آلیس اومد و تا خاست چیزی بگه یا کاری انجام بده..که صدا داد باباش مانع همه چه شد"
ب/آلیس: بسه بسه بسه..فقط یبار دیگه..ببينم باهم اینجوری حرف میزنید..همتون و میکشم...
آلیس: فردا به اون مهمونات بگو نیان..من ردش کردم
ب/آلیس: بهت گفتم من تصمیم میگیرم...
آلیس:تو باهاش ازدواج میکنی یا من..
ب/آلیس: من باباتم..
آلیس: اما این زندگی منه.
" بدون حرفی به سمت پله ها راه افتاد...صدا داد باباش هرلحظه بیشتر از قبل میشد..اما واسه آلیس مهم نبود..هیچکی تو این قصر واسش مهم نبود...اونا فقط دنبال مقام ان...نه زندگی...عشق واسشون معنای نداره..و فقط بزرگتر ها تصمیم میگیرن...
غلط املایی بود معذرت 💜
خب بگم که پارت قبل اونی که واسه آلیس لباس آماده کرده بود مایا بود.
۱۸.۸k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.