فیک( سرنوشت ) پارت ۱۸
فیک( سرنوشت )پارت ۱۸
آلیس ویو
با درد گردنم و نور خورشید که از پنجره اتاق درست به چشمام میخورد...بیدار شدم..
کش و قوسِ به خود دادم...
موهامو از جلو صورتم پس زدم...شب و یادم نبود کِی خواب برد..
واسه اینکه سرم روی دستام بود و جام واسه خوابیدن راحت نبود..بدنم درد داشت..
از رو صندلی بلند شدم...خاستم با همون سروضع برم بيرون دستم به دستگیره در نخورده بود که در باز شد..کمی عقب رفتم که در بیشتر باز شد...
مایا بود با یه دختر دیگه...
دوتایی تعظيم کردن و بعدش مایا گفت..
مایا: خب...ایشون...یوناعه...آرایشگر و کسی که واسه مهمونی آماده تون میکنه
آلیس: مهمونی!؟؟
مایا: بله خانم..امشب قراره مراسم نامزدی شما برگزار بشه...
پوف کلافهِ کشیدم...مگه حرف آدم و نمیفهمن...مگه نگفتم نمیخام...
آلیس: میتونین برین..من نمیخام به مهمونی بیام...
ب/آلیس: برین..میخام خودم باهاش حرف بزنم...
مایا و یونا کمی کنار رفتن...که بابام از پشتشون اومد جلو...
مایا: بله...
تعظيم کردن و رفتن بیرون...
بابام بدون حرفی رفت و روی صندلی کنار پنجره اتاقم نشست و با لحن آرومی گفت..
ب/آلیس: بیا بشین میخام مث یه پدر و دختر با هم حرف بزنیم
آلیس: فک میکنی چیزی واسه گفتن مونده.
ب/آلیس: متاسفم..واسه زندگی سختی که واست یه عذاب بیش نبود...واسه همهی اتفاقات که افتاد و قراره بیوفته متاسفم.
اما دیگه راهی نبود..اگه پیشنهادشون و رد میکردم همه مُرده بودن...نه تنها خاندان ما بلکه همهی افردا بیگناه..شاید بگی چرا...سالها قبل...دشمنی که بین این دو خاندان صورت میگیره باعث میشه که خیلی از افراد بیگناه بمیرن...اما اینبار نخاستن جنگ و ادامه بدن.. ازم خاستن که تورو به اونا بدم..راهی دیگهی نبود..تو الان تنها کسی هستی که میتونه همه مون و نجات بدی...
اما باید خوشحال باشی که اونا تورو واسه پسرشون میخاد شاهزاده دوم جئون جونگ کوک.
میدونم اشتباه از من بود..اما تو تنها راهیِ من معذرت میخام..
با دستایی که چین و چروک شو میشد از دور دید دستامو گرفت...تعجب کردم این همون فردی باشه..که سالها بود باهاش زندگی میکردم و ازش متنفر بودم اون عوض شده بود کلا عوض شده بود..الان تنها به فکر خودش نه بلکه به فکر همه بود.
غلط املایی بود معذرت 💝
نظرتون چیه پارت های بعدی اژده هام بیدار بشه؟؟😅
آلیس ویو
با درد گردنم و نور خورشید که از پنجره اتاق درست به چشمام میخورد...بیدار شدم..
کش و قوسِ به خود دادم...
موهامو از جلو صورتم پس زدم...شب و یادم نبود کِی خواب برد..
واسه اینکه سرم روی دستام بود و جام واسه خوابیدن راحت نبود..بدنم درد داشت..
از رو صندلی بلند شدم...خاستم با همون سروضع برم بيرون دستم به دستگیره در نخورده بود که در باز شد..کمی عقب رفتم که در بیشتر باز شد...
مایا بود با یه دختر دیگه...
دوتایی تعظيم کردن و بعدش مایا گفت..
مایا: خب...ایشون...یوناعه...آرایشگر و کسی که واسه مهمونی آماده تون میکنه
آلیس: مهمونی!؟؟
مایا: بله خانم..امشب قراره مراسم نامزدی شما برگزار بشه...
پوف کلافهِ کشیدم...مگه حرف آدم و نمیفهمن...مگه نگفتم نمیخام...
آلیس: میتونین برین..من نمیخام به مهمونی بیام...
ب/آلیس: برین..میخام خودم باهاش حرف بزنم...
مایا و یونا کمی کنار رفتن...که بابام از پشتشون اومد جلو...
مایا: بله...
تعظيم کردن و رفتن بیرون...
بابام بدون حرفی رفت و روی صندلی کنار پنجره اتاقم نشست و با لحن آرومی گفت..
ب/آلیس: بیا بشین میخام مث یه پدر و دختر با هم حرف بزنیم
آلیس: فک میکنی چیزی واسه گفتن مونده.
ب/آلیس: متاسفم..واسه زندگی سختی که واست یه عذاب بیش نبود...واسه همهی اتفاقات که افتاد و قراره بیوفته متاسفم.
اما دیگه راهی نبود..اگه پیشنهادشون و رد میکردم همه مُرده بودن...نه تنها خاندان ما بلکه همهی افردا بیگناه..شاید بگی چرا...سالها قبل...دشمنی که بین این دو خاندان صورت میگیره باعث میشه که خیلی از افراد بیگناه بمیرن...اما اینبار نخاستن جنگ و ادامه بدن.. ازم خاستن که تورو به اونا بدم..راهی دیگهی نبود..تو الان تنها کسی هستی که میتونه همه مون و نجات بدی...
اما باید خوشحال باشی که اونا تورو واسه پسرشون میخاد شاهزاده دوم جئون جونگ کوک.
میدونم اشتباه از من بود..اما تو تنها راهیِ من معذرت میخام..
با دستایی که چین و چروک شو میشد از دور دید دستامو گرفت...تعجب کردم این همون فردی باشه..که سالها بود باهاش زندگی میکردم و ازش متنفر بودم اون عوض شده بود کلا عوض شده بود..الان تنها به فکر خودش نه بلکه به فکر همه بود.
غلط املایی بود معذرت 💝
نظرتون چیه پارت های بعدی اژده هام بیدار بشه؟؟😅
۱۷.۱k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.