رمانهمسراجباری پارتشصت و پنجم

#رمان_همسر_اجباری #پارت_شصت و پنجم
رو سر خودشون میارن آروم روسری رو کنار زدم کامل و دونه دونه گیره هارو در اوردم آخیش من به جای اون راحت
شدم.
آروم یکی از بالشتکای تختو گذاشتم سمت راست سرش اون یکیم سمت چپ و خودمم نزدیکای سه و نیم خوابیدم.
احساس کردم یکی همش داره میگه نه نه
یهویی از خواب پریدم دیدم آناست رفتم جلو چراغ خوابو زدم گفتم آنا ... آنا پاشو همش خوابه واسه این که مشکلی
واسه دماغش پیش نیاد صورتشو قاب کردم با دستام آنا عزیزم پاشو آخه چته تو آنی
چشاشو باز کرد و منو دید اول جا خورد و بعد گفت
آریا این مرده همش دنبالمه من نمیخوام بخوابم بازم میاد تو خوابم و دیوونم کرده همش دنبالمه.
اینا رو با گریه میگفت بهش نزدیک شدم و سر جام چهار زانو نشستم ببین آنی هیچ کی جرات نداره ب تو دست
بزنه تا من هستم پس آسوده بخواب خیالت تخت.
آریا.
بله
با تموم بدیات و بالهایی که سرم اوردی .ممنونم که از خواب بیدارم میکنی و نمیزاری این مرتیکه ....
من:هیسسسس آنی منم باهاتم و دستشو گرفتم تو دستم و فشارش دادم راحت بخواب ...
بعد چند دقیقه چشاش کامال بی حرکت بسته موند ک فهمیدم خوابیده
کاش...کاش زیبا هم مثل آنا بود کاش یکم از مهربونیشو به زیبا میداد .واقعا اگه من جای آنا بودم با کسی که این کارو
سرم بیاره اصن حرف نمیزدم....تو همین فکر بودم ک خوابم برد.
...
چشمامو باز کرد ک دیدم آنا کنارم نیست. نگاهی به صفحه گوشیم کردم ساعت یازده ونیم بود عین فنر سر جام
نشستم امروز ساعت ده جلسه بوده. وااااای .زدم تو سرم اینم جواب خوبیام که سریع جوابشو گرفتم . سریع شماره
احسان و گرفتم.سالم عشقم خوبی بی ما بد نگذره.
ایشششش بی جنبه ایکبیری بنال￾دهنتو ببند احسان اه.
احسان من خواب موندم.امروز جلسه داشتیم خاک برسر میشم پیش بابام .رو من حساب کرده بود واسه این جلسه.
میدونستم واسه همین جلسه رو انداختم عصر که هم مهمونامون یه استراحت کنن پروازشون از کره به ایران تاخیر
داشت و اوناهم آدم بودن بیچاره ها و هم آقا به خواب نازش برسه.
-خب ممنون
-نمیخوای بدونی از کجا فهمیدم خوابیدی.
از کجا
-جانم￾آریا￾نگو￾نمیگم
شمایید مشکلی نداره اما سعی کنه دیگه تکرارنشه￾آنا زنگ زد گفت آریا دیشب نخوابیده. امروز اگه امکان داره دیرتر بیاد. منم ادای رئیسارو در اوردم و گفتم چون
-خودت غلط کردی￾خب تو غلط کردی .
-احسان من ک دستم ب تو میرسه باالخره .
-آریا ...آریا میگم دیشب خوش گذشت.ببین چطوری دلبری کردی که خانمت زنگ زده واست اجازه خواسته.
Comments please ^_^
دیدگاه ها (۱۱)

#رمان_همسر_اجباری #پارت_شصت و ششمداد زدم احسااااان. نمیدونم ...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_شصت وهفتمآنا آروم باش به این فکر کن ...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_شصت و چهارمرفتم باالی سرش نشستمو قطر...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_شصت و سومآنا رو بردیم بیمارستان آریا...

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁴⁵توی جام چرخیدم.....یکی داشت صدام میکر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط