رمان همسر اجباری پارت شصت و سوم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_شصت و سوم
آنا رو بردیم بیمارستان
آریا به وقتش حال توام میگیرم االن فعال آنا مهمه. آنا رو بردیم بیمارستان خدایا من چکارش کردم خدایا آنا کم منو
تحمل میکنه که این بال رو سرش بیارم خدایا.بازم خریت کردم
دماغش ترک بر داشته بود از دو قسمت آنا حتی نگاهمم نمیکرد.دیگه ازم خسته شده خب حق داره من خودمم
خودمو تحمل نمیکنم .بازم ب مرامش دیر قهر کرد. دوساعت بود بیمارستان بودیم سوار ماشین شدیم و وقتی
رسیدیم خونه آرمان گفت
آرمان:آنا با ما میاد خونه بابا .
من:آنا خودش تصمیم میگیره کجا باشه.
آرمان :نکنه فکر کردی پیش تو میمونه
اینجا خونشه و باید بمونه اصال حق نداره جایی بره .
صدات رو واسه من باال میبری
آرمان دستشو برد باالمحکم خوابوند تو گوشم ما هیچ وقت یاد نگرفته بودیم تو روی بزرگترمون در بیایم حق داشت
اینو زدم تا بفهمی که آنا برده تو نیست زدم تا بدونی که همیشه نمیتونی زور بگی.زدم که دیگه دستت روش بلند
نشه.
آرمان :پاشو بریم مانیا
صدای در اومد یعنی اینکه رفتن آنا از جاش پاشد و رفت سمت اتاقش دکتر گفت تو این بیست وپنج روز این تیکه
گچ که شبیه باند بود و کامل دماغ آنا رو پوشونده بود رو صورتشه دکتر گفت نباید زیاد سرشو تکون بده بخاطر این
که امکان داره اون رگی که از دماغش خون ریزی کرده خون ریزیه داخلی کنه خیلی خطر ناکه و باید یکی مواظبش
باشه کاش میزاشتم بره اونجا مواظیش باشن من حوصله اشو ندارم.آنا آومد بیرون اما چه اومدنی چشماش انگار
کاسه خون بود یه لحظه جا خوردم رفت تو آشپز خونه دنبال یه چیزی تو کابینتا میگشت.رفت نشست رو صندلی
غذا خوری سرشو گذاشت رومیز.حال داغون خودم کم بود اینم روش. رفتم تو اشپز خونه
چیه در داری؟
صورتشو برگردوند ازم.
حق داشت ازم دلگیر باشه.آنا واقعا از اولم مثل یه دوست و یه پرستار واسم مهربونی کرد بی هیچ چشم داشتی در
ضمن مجبورم مواظبش باشم وگرنه اگه بالیی سرش بیاد دادگاه حکمی واسم تنظیم میکنه که تا ابد چوبشو بخورم
همش یه ساله میگذره از شر هم خالص میشیم.
دکتر کلی دارو واست نوشته تو برو دراز بکش تا من یه نگاه به داروهات بندازم و بعد واست میارم بی هیچ مخالفتی
رفت. دلم واسش سوخت چقد از قبل الغرتر شده بود. رفتم ونگاهی کردم ب داروهاش و اونایی که مال شب بودنو
بهش دادم دراز کشیده بودو ب پهنای صورتش اشک جاری میشد.
Comments please
آنا رو بردیم بیمارستان
آریا به وقتش حال توام میگیرم االن فعال آنا مهمه. آنا رو بردیم بیمارستان خدایا من چکارش کردم خدایا آنا کم منو
تحمل میکنه که این بال رو سرش بیارم خدایا.بازم خریت کردم
دماغش ترک بر داشته بود از دو قسمت آنا حتی نگاهمم نمیکرد.دیگه ازم خسته شده خب حق داره من خودمم
خودمو تحمل نمیکنم .بازم ب مرامش دیر قهر کرد. دوساعت بود بیمارستان بودیم سوار ماشین شدیم و وقتی
رسیدیم خونه آرمان گفت
آرمان:آنا با ما میاد خونه بابا .
من:آنا خودش تصمیم میگیره کجا باشه.
آرمان :نکنه فکر کردی پیش تو میمونه
اینجا خونشه و باید بمونه اصال حق نداره جایی بره .
صدات رو واسه من باال میبری
آرمان دستشو برد باالمحکم خوابوند تو گوشم ما هیچ وقت یاد نگرفته بودیم تو روی بزرگترمون در بیایم حق داشت
اینو زدم تا بفهمی که آنا برده تو نیست زدم تا بدونی که همیشه نمیتونی زور بگی.زدم که دیگه دستت روش بلند
نشه.
آرمان :پاشو بریم مانیا
صدای در اومد یعنی اینکه رفتن آنا از جاش پاشد و رفت سمت اتاقش دکتر گفت تو این بیست وپنج روز این تیکه
گچ که شبیه باند بود و کامل دماغ آنا رو پوشونده بود رو صورتشه دکتر گفت نباید زیاد سرشو تکون بده بخاطر این
که امکان داره اون رگی که از دماغش خون ریزی کرده خون ریزیه داخلی کنه خیلی خطر ناکه و باید یکی مواظبش
باشه کاش میزاشتم بره اونجا مواظیش باشن من حوصله اشو ندارم.آنا آومد بیرون اما چه اومدنی چشماش انگار
کاسه خون بود یه لحظه جا خوردم رفت تو آشپز خونه دنبال یه چیزی تو کابینتا میگشت.رفت نشست رو صندلی
غذا خوری سرشو گذاشت رومیز.حال داغون خودم کم بود اینم روش. رفتم تو اشپز خونه
چیه در داری؟
صورتشو برگردوند ازم.
حق داشت ازم دلگیر باشه.آنا واقعا از اولم مثل یه دوست و یه پرستار واسم مهربونی کرد بی هیچ چشم داشتی در
ضمن مجبورم مواظبش باشم وگرنه اگه بالیی سرش بیاد دادگاه حکمی واسم تنظیم میکنه که تا ابد چوبشو بخورم
همش یه ساله میگذره از شر هم خالص میشیم.
دکتر کلی دارو واست نوشته تو برو دراز بکش تا من یه نگاه به داروهات بندازم و بعد واست میارم بی هیچ مخالفتی
رفت. دلم واسش سوخت چقد از قبل الغرتر شده بود. رفتم ونگاهی کردم ب داروهاش و اونایی که مال شب بودنو
بهش دادم دراز کشیده بودو ب پهنای صورتش اشک جاری میشد.
Comments please
۵.۵k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.