رمان ازدواج اجباری
#ازدواج_اجباری_پارت_3
_ی.. یعنی.. یعنی چی؟
-حالا که فرصتش پیش اومده میخوام ازدواج کنم.
_به من چه که تو میخوای ازدواج کنی من نمیخوام
-نمیتونی کاری کنی متاسفانه.
جون از پاهام رفت و ناامیدانه زمین خوردم.
حدقل دلم خوش بود آرشام بتونه بهم بزنه.
حالا هیچ امیدی نیست.
به زور بلند شدم و بیرون رفتم
داشتن راجب عقد و عروسی حرف میزدن
پدربزرگ شروع به صحبت کرد.
+عقد رو هفته دیگه میگیریم. دیگه محرم میشن آرشام تینا رو میبره عمارت خودش و اونجا تا چند ماه میمونن و عروسی میکنن.
موافقی آقا آرشام؟
-بله
+خوب پس مبارکه
یعنی چی چرا از من هیچی نپرسیدن؟ من اینجا آدم نیستم.
دایی لب باز کرد.
*وقت کمه باید خرید کنیم لباس، عاقد هم میگیم بیان تو همون عمارت آرشام و آرایشگاه.
آرشام و تینا این هفته وقت هست برن این کارارو بکنن و یکم بیشتر باهم باشن.
هیچی نمیفهمیدم انگار شوک بهم وارد شده بود
آرشام لب زد:
-فردا صبح زود آماده باش میام دنبالت.
سری تکون دادم و رفتم داخل اتاقم.
...........
صبح ساعت ۷ بیدار شدم.
قرار بود ساعت ۸ بیاد.
لباس مناسبی تنم کردم و موهامم بستم و آرایشی ملایم کردم.
ساعت ۷ و نیم بود رفتم بیرون و صبحانمو خوردم.
صدای گوشیم بلند شد.
-تینا بیا منتظرتم
چیزی نگفتم و قطع کردم.
با مامان بابا خدافظی کردم و رفتم
سوار ماشین شدم
سلام خشکی گفتم
-سلام. اول کجا بریم؟
لیستی که مامان بهم داده بود رو دراوردم
_آرایشگاه رو هماهنگ کنیم.
تو راه بودیم...
صدای موزیک رو کم کردم.
_چرا با این ازدواج موافقت کردی
پوزخندی زد.
_میدونی من راضی نیستم همین الانم دیر نشده...
-بسه. چه بخوای چه نخوای این ازدواج سر میگیره
صدامو بالا بردم
_من با این ازدواج مخالفم
-تو این خانواده حرف اول رو مرد میزنه تو هیچ جایگاهی برای تصمیم گیری نداری
با صدای لرزیده و با بغض بلند تر داد زدم
_یعنی چی
من نمیتونم واسه خودم تصمیم بگیرم
-صداتو بیار پایین. ببین یه چیزی میگم خوب گوش کن...
پارت سومم...
بخونید و لذت ببرید
این رمان رو تا جایی که بتونم زود میزارم💞
بحی
_ی.. یعنی.. یعنی چی؟
-حالا که فرصتش پیش اومده میخوام ازدواج کنم.
_به من چه که تو میخوای ازدواج کنی من نمیخوام
-نمیتونی کاری کنی متاسفانه.
جون از پاهام رفت و ناامیدانه زمین خوردم.
حدقل دلم خوش بود آرشام بتونه بهم بزنه.
حالا هیچ امیدی نیست.
به زور بلند شدم و بیرون رفتم
داشتن راجب عقد و عروسی حرف میزدن
پدربزرگ شروع به صحبت کرد.
+عقد رو هفته دیگه میگیریم. دیگه محرم میشن آرشام تینا رو میبره عمارت خودش و اونجا تا چند ماه میمونن و عروسی میکنن.
موافقی آقا آرشام؟
-بله
+خوب پس مبارکه
یعنی چی چرا از من هیچی نپرسیدن؟ من اینجا آدم نیستم.
دایی لب باز کرد.
*وقت کمه باید خرید کنیم لباس، عاقد هم میگیم بیان تو همون عمارت آرشام و آرایشگاه.
آرشام و تینا این هفته وقت هست برن این کارارو بکنن و یکم بیشتر باهم باشن.
هیچی نمیفهمیدم انگار شوک بهم وارد شده بود
آرشام لب زد:
-فردا صبح زود آماده باش میام دنبالت.
سری تکون دادم و رفتم داخل اتاقم.
...........
صبح ساعت ۷ بیدار شدم.
قرار بود ساعت ۸ بیاد.
لباس مناسبی تنم کردم و موهامم بستم و آرایشی ملایم کردم.
ساعت ۷ و نیم بود رفتم بیرون و صبحانمو خوردم.
صدای گوشیم بلند شد.
-تینا بیا منتظرتم
چیزی نگفتم و قطع کردم.
با مامان بابا خدافظی کردم و رفتم
سوار ماشین شدم
سلام خشکی گفتم
-سلام. اول کجا بریم؟
لیستی که مامان بهم داده بود رو دراوردم
_آرایشگاه رو هماهنگ کنیم.
تو راه بودیم...
صدای موزیک رو کم کردم.
_چرا با این ازدواج موافقت کردی
پوزخندی زد.
_میدونی من راضی نیستم همین الانم دیر نشده...
-بسه. چه بخوای چه نخوای این ازدواج سر میگیره
صدامو بالا بردم
_من با این ازدواج مخالفم
-تو این خانواده حرف اول رو مرد میزنه تو هیچ جایگاهی برای تصمیم گیری نداری
با صدای لرزیده و با بغض بلند تر داد زدم
_یعنی چی
من نمیتونم واسه خودم تصمیم بگیرم
-صداتو بیار پایین. ببین یه چیزی میگم خوب گوش کن...
پارت سومم...
بخونید و لذت ببرید
این رمان رو تا جایی که بتونم زود میزارم💞
بحی
۵.۴k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.