رمان ازدواج اجباری
#ازدواجِ_اجباری_پارت_2
*برات بهتره ازدواج کنی
_مامان ولم کن
*برو داخل
با عصبانیت رفتم داخل و روی مبل نشستم.
دایی لب زد:
+تینا جان کسی مد نظرت هست
_خیر دایی جان قصد ازدواجم ندارم
پدربزرگ لب زد:
*تینا پسرداییت آرشام چی؟
عصبانی از جام بلند شدم.
_همتون اینجا نشستین واسه زندگی من تصمیم گیری میکنین
پدربزرگ عصبانی بلند شد.
+دختره خیره سر. تو خامی جوونی فکر کردی میتونی خودت تصمیم بگیری؟
باچشمای تنفر نگاهش کردم.
_اصلا نمیخوام ازدواج کنم.
+پس میخوای پسربازی کنی؟
سکوت کردم
همه سکوت کردن.
+پس فردا برای خاستگاری میایم
_چی؟
..........
شب زیبایی نبود.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
"تینا فردا صبح زود بیدار شو بریم خرید برای پس فردا.
_مامان خیلی جدی گرفتیا
" فکر میکنی میتونی رو حرف پدربزرگت حرف بزنی؟
...........
لباسا رو خریدیم و امشب شب خاستگاری بود.
*تینا مامان چای رو بیار.
چای رو بردم
رسیدم به آرشام
زیرچشمی نگاه وحشتنکی کردم که پوزخندی زد
با کت شلوار دومادی انگار اومده بود
پدربزرگ و دایی ها هم اومده بودن
+عروس خانم و دوماد برن حرفاشونو بزنن.
با حرص لب زدم
_بفرمایید آقا آرشام
رفتیم داخل اتاق و در رو بستم.
و زود لب زدم
_خب دیگه بسه به اندازه کافی کشیدم زود این خاستگاری رو بهم بزن.
پوزخندی زد:
-چه فکر کردی؟عمرا این فرصتو از دست بدم...
اینم یه پارت دیگ
دلبر وحشی هم شاید امشب بزارم
ازدواج اجباری هروز یه پارت داریم ولی دلبر وحشی رو قول نمیدم.
حالا تایپ میکنم چندتا پارت ک بدم.
بحی
*برات بهتره ازدواج کنی
_مامان ولم کن
*برو داخل
با عصبانیت رفتم داخل و روی مبل نشستم.
دایی لب زد:
+تینا جان کسی مد نظرت هست
_خیر دایی جان قصد ازدواجم ندارم
پدربزرگ لب زد:
*تینا پسرداییت آرشام چی؟
عصبانی از جام بلند شدم.
_همتون اینجا نشستین واسه زندگی من تصمیم گیری میکنین
پدربزرگ عصبانی بلند شد.
+دختره خیره سر. تو خامی جوونی فکر کردی میتونی خودت تصمیم بگیری؟
باچشمای تنفر نگاهش کردم.
_اصلا نمیخوام ازدواج کنم.
+پس میخوای پسربازی کنی؟
سکوت کردم
همه سکوت کردن.
+پس فردا برای خاستگاری میایم
_چی؟
..........
شب زیبایی نبود.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
"تینا فردا صبح زود بیدار شو بریم خرید برای پس فردا.
_مامان خیلی جدی گرفتیا
" فکر میکنی میتونی رو حرف پدربزرگت حرف بزنی؟
...........
لباسا رو خریدیم و امشب شب خاستگاری بود.
*تینا مامان چای رو بیار.
چای رو بردم
رسیدم به آرشام
زیرچشمی نگاه وحشتنکی کردم که پوزخندی زد
با کت شلوار دومادی انگار اومده بود
پدربزرگ و دایی ها هم اومده بودن
+عروس خانم و دوماد برن حرفاشونو بزنن.
با حرص لب زدم
_بفرمایید آقا آرشام
رفتیم داخل اتاق و در رو بستم.
و زود لب زدم
_خب دیگه بسه به اندازه کافی کشیدم زود این خاستگاری رو بهم بزن.
پوزخندی زد:
-چه فکر کردی؟عمرا این فرصتو از دست بدم...
اینم یه پارت دیگ
دلبر وحشی هم شاید امشب بزارم
ازدواج اجباری هروز یه پارت داریم ولی دلبر وحشی رو قول نمیدم.
حالا تایپ میکنم چندتا پارت ک بدم.
بحی
۶.۲k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.