سرنوشت

#سرنوشت
#Part۱۰۵






#چند_ساعت_بعد


دیگه داشت شب میشد تلوزیونو خاموش کردم گوشیمو برداشتم نگرانش بودم شمارشو گرفتم ولی جواب نداد یعنی کجاس شماره جیمینو گرفتم بعد از چندتا بوق صداش پیچید تو گوشم

=سلام کوچولو
درحالی که داشتم پوست گوشه لبمو دندون میگرفتم گفتم

.: سلام تهیونگ پیش تو نیس
= نه اینجا نیومده اتفاقی افتاده؟

.: نه خدافز

گوشیو قطع کردم لعنت به من شماره کوک رو نداشتم حالا باید چیکار میکردم دلشوره بدی افتاده بود تو جونم دلم مث سیر و سرکه میجوشید همینطور که داشتم خونه رو با قدمام متر میکردم یهو صدای گوشیم بلند شد با دیدن اسم تهیونگ سریع جواب دادم و گفتم

.: معلوم هس کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی

صدای خانومی توی گوشم پیچید
+ ببخشی خانوم این شماره اخرین تماس این اقا هس ایشون الان بیمارستان هستن
شوکه شدم با بغض گفتم
.: چه اتفاقی براش افتاده

+ بیاید بیمارستان میفهمید.....
دیدگاه ها (۶)

#سرنوشت#Part۱۰۶داشتم میمردم نکنه چیزیش بشه از خونه اومدم بیر...

#سرنوشت#Part۱۰۷بی صدا گریه میکردم و از پشت شیشه میدیمش چرا ب...

#سرنوشت#Part۱۰۴باحس تشنگی از خواب پریدم هنوز شب بود دوروبرمو...

#سرنوشت#Part۱۰۳یهو بلند شدو با چشمای برق زده گفتــ ا/ت تو ال...

رمان بغلی من پارت ۸۰.... چند ساعت بعد ....دیانا: چشامو باز ک...

رمان بغلی من پارت ۱۲۱و۱۲۲و۱۲۳ارسلان: محکم گوشه ای از ل*شو بو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط