همسر اجباری ۲۲۲
#همسر_اجباری #۲۲۲
بی تفاوت بهشون ادامه دادم.
دیشب بعد از یکم گشتو گذار تو شهرهانگ ازم خواست که برم خونه شون منم از شب قبل نقشه شو کشیده بودم.
رفتیم خونه ی هانگ خونه خیلی بزرگ با کلی تجمالت.
بعد کلی خوش و بش عکس های خانوادگیشو ازش خاستم هدفم همین بود که لپ تاپشو بیاره.لپ تاپو که اورد و
شروع کرد به معرفی کردن خونوادش.
من نمیدونم مشکلش چی بود که همش سرفه میکرد.از قبلم متوجه شده بودم که گاهی اوقات سرفه میکنه اما
همیشه میگفت چیز مهمی نیست مال سرماست اما دیشب خیلی سرفه کرد. یهو دستمالی که جلو دهنش گرفته بود
خونی شد.
منم ادای نگرانارو در اوردم مث پروانه دورش میچرخیدم حتی نمیزاشتم یه کارگر آب بیاره نزدیکش خودم حتی آب
بهش میدادم .
هانگ هم از این توجه بدش نمیومد و اجازه نمیداد که کسی نزدیکم بیاد یه قرص خواب آور از اونایی که خودم این
چند روزه میخورم بهش دادم و نزدیکای ساعت ۳ خوابید. منم از این موقعیت استفاده کردم. هرچیز ربط و بی ربط
تو لپتاپش بود در عرض یه ساعت ریختم داخل این فلشا.
وبعدشم تا دوساعت دیگه موندم و تا همین یه ساعت پیش که برگشتم االنم ساعت هشت صبح. هستم در
خدمتتون.
کلی از داستانو سانسور کرده بودم واسشون چون واقعا روم نمیشد توضیح بدم که هانگ اون شب تو خودش
بودشاید واقعا هانگ اون شب بن کل عوض شده و هانگ همیشه نبود خیلی با احترام باهام رفتار کرداعتراف کرد به
تمام کارایی که کرده بود و اینکه حاال از دین من خوشش اومده بود. واسش خیلی جذاب بود که تو دین ما یه زن باید
چطوری رفتار کنه و پای بند یه نفرباشه و فقط زیباییشو واسه یه نفر به رخ بکشه. میگفت دوست داره مسلمان
شه.... نمیدونم چرا اون شب اشکایی که هانگ واسه خودش میریخت باعث شد اشک منم در بیاد هانگ قربانی طالق
و هوس بازی پدر و مادری شد که از اول با یه عشق پوچ ازدواج کرده بودن و هردوشون تنوع طلب بودن. با این همه
داریی که هانگ داشت و محبوبیت بین دخترای اطرافش هیچ وقت فکر نمیکردم از درون همین آدمی باشی..
هه.... از من خواست باهاش باشم که به زندگی برگرده و مسلمان شه ازم خواست تا ابد کنارش باشم و هرجای دنیا
که خواستم زندگی لوکسی رو واسم فراهم کنه.
واقعا جلو پام زانو زد و خواست از این زندگی کثیف بیرون بکشمش. ازم خواست انگیزش باشم.
اما ....من دلم جای دیگه ای بود جایی که شاید با اون جمله ی آخرش دیگه حتی به منم فکر نکنه واالن خوش باشه
اما من ....
مثال قراره روش فکر کنم و بهش جواب بدم احساس گناه میکردم خیلی خیلی... کاش هیچ وقت این صحنه رو
نمیدیدم.دوست داشتم هانگ واسم همون آدم بی شعور بمونه همون مدلی که با همه بود ودست آخرم ولشون
میکرد.
بعد از خراب شدن حالش میگفت پیشش بمونم واسه خاطر همین بود که موندم.
بی تفاوت بهشون ادامه دادم.
دیشب بعد از یکم گشتو گذار تو شهرهانگ ازم خواست که برم خونه شون منم از شب قبل نقشه شو کشیده بودم.
رفتیم خونه ی هانگ خونه خیلی بزرگ با کلی تجمالت.
بعد کلی خوش و بش عکس های خانوادگیشو ازش خاستم هدفم همین بود که لپ تاپشو بیاره.لپ تاپو که اورد و
شروع کرد به معرفی کردن خونوادش.
من نمیدونم مشکلش چی بود که همش سرفه میکرد.از قبلم متوجه شده بودم که گاهی اوقات سرفه میکنه اما
همیشه میگفت چیز مهمی نیست مال سرماست اما دیشب خیلی سرفه کرد. یهو دستمالی که جلو دهنش گرفته بود
خونی شد.
منم ادای نگرانارو در اوردم مث پروانه دورش میچرخیدم حتی نمیزاشتم یه کارگر آب بیاره نزدیکش خودم حتی آب
بهش میدادم .
هانگ هم از این توجه بدش نمیومد و اجازه نمیداد که کسی نزدیکم بیاد یه قرص خواب آور از اونایی که خودم این
چند روزه میخورم بهش دادم و نزدیکای ساعت ۳ خوابید. منم از این موقعیت استفاده کردم. هرچیز ربط و بی ربط
تو لپتاپش بود در عرض یه ساعت ریختم داخل این فلشا.
وبعدشم تا دوساعت دیگه موندم و تا همین یه ساعت پیش که برگشتم االنم ساعت هشت صبح. هستم در
خدمتتون.
کلی از داستانو سانسور کرده بودم واسشون چون واقعا روم نمیشد توضیح بدم که هانگ اون شب تو خودش
بودشاید واقعا هانگ اون شب بن کل عوض شده و هانگ همیشه نبود خیلی با احترام باهام رفتار کرداعتراف کرد به
تمام کارایی که کرده بود و اینکه حاال از دین من خوشش اومده بود. واسش خیلی جذاب بود که تو دین ما یه زن باید
چطوری رفتار کنه و پای بند یه نفرباشه و فقط زیباییشو واسه یه نفر به رخ بکشه. میگفت دوست داره مسلمان
شه.... نمیدونم چرا اون شب اشکایی که هانگ واسه خودش میریخت باعث شد اشک منم در بیاد هانگ قربانی طالق
و هوس بازی پدر و مادری شد که از اول با یه عشق پوچ ازدواج کرده بودن و هردوشون تنوع طلب بودن. با این همه
داریی که هانگ داشت و محبوبیت بین دخترای اطرافش هیچ وقت فکر نمیکردم از درون همین آدمی باشی..
هه.... از من خواست باهاش باشم که به زندگی برگرده و مسلمان شه ازم خواست تا ابد کنارش باشم و هرجای دنیا
که خواستم زندگی لوکسی رو واسم فراهم کنه.
واقعا جلو پام زانو زد و خواست از این زندگی کثیف بیرون بکشمش. ازم خواست انگیزش باشم.
اما ....من دلم جای دیگه ای بود جایی که شاید با اون جمله ی آخرش دیگه حتی به منم فکر نکنه واالن خوش باشه
اما من ....
مثال قراره روش فکر کنم و بهش جواب بدم احساس گناه میکردم خیلی خیلی... کاش هیچ وقت این صحنه رو
نمیدیدم.دوست داشتم هانگ واسم همون آدم بی شعور بمونه همون مدلی که با همه بود ودست آخرم ولشون
میکرد.
بعد از خراب شدن حالش میگفت پیشش بمونم واسه خاطر همین بود که موندم.
۸.۱k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.