همسر اجباری ۲۲۱
#همسر_اجباری #۲۲۱
این صدای آریا بود که میلرزید. لرزشش دیوونم میکرد.
آنا میسپرمت به اون خدایی که بینمون فاصله انداخت.خدافظ.
وقطع کرد .. صدای بوق
داد میزدم آریا نگو چرا ....اینطوری حرف میزنی.من منتظرتم....
اما آریا قطع کرده بود و صدام بهش نمیرسید.
از فرودگاه برگشتیم خیلی حالم داغون بود. واسم مهم نبود. احسان یا بقیه چی فکر میکردن از در رفتم تو و راه
اتاقمو در پیش گرفتم. انگار دلم عین کوه آتش فشان فوران کرده بود.
ویالنمو در اوردم. بوسه ای روش زدم همون جایی که دست آریا بود. اشک ریختن واسه چشمم عادی بود.
اما ... تا حاال تو عمرم اینقدر نشکسته بودم.
کوک کردم ویالن و شروع کردم به نواختن.. نواختن تموم دلتنگیام
....
دوروز از رفتن آریا گذشته از اون روز به بعد من جسمم آنا بود جسمی که بی روح میگشت وروحش مرده بود. از
خدا دلگیر نبودم چون میدونستم هرکسی خودش باعث رقم خوردن سرنوشتش میشه.
احسان داشت دادو بیداد میکردحق هم داشت چون دیشب ...
در بازشد .
تو دیشب تا حاال کجا بودی....
دلم هزار راه رفت احمق دیوونه ما هیچ کدوم آدم نیستیم فقط آریا ادمه چرا گوشیت خاموش بود.
سر پا وایستاده بودم و به گالی قالی زل زده بودم من این بدبختو این چند روز خیلی حرصی کرده بودم.
...باتوامآ....
-جانم ...داداشی گوشم هست شما وقتی بدو بی راهت تموم شد منم توضیح میدم.
معلوم بود خنده اش گرفته دستی دور دهنش کشیدو گفت
-بفرما تموم شد. حاال بگو.
-امیر و عسل هستن؟
-اره هستن.
کیفمو برداشتمو و رفتم سمت در.
-آنا فکر نکنی با این کارا یادم میره دیشب نبودیا...
رفتم تو راه رو ودر اتاقاشونو زدم . و از همونجا گفتم بچه ها بیاید پایین.
....
چند دقیقه بعد اومدن و همه دور هم نشسته بودیم امیر که کال نگاهم نمیکرد حرفم نمیزد . عسلم ساکت بود خیلی.
حق داشتن این دوروزی که آریا رفته بود هیچ رفتار خوبی از کارمندای شرکت ندیدیم.
در کیفمو باز کردم چند تا فلش تو یه جعبه بود گذاشتم رو میز عسلی.
من دیشب خونه هانگ بودم....
یهو هم زمان سه جفت چشم چرخید سمت
این صدای آریا بود که میلرزید. لرزشش دیوونم میکرد.
آنا میسپرمت به اون خدایی که بینمون فاصله انداخت.خدافظ.
وقطع کرد .. صدای بوق
داد میزدم آریا نگو چرا ....اینطوری حرف میزنی.من منتظرتم....
اما آریا قطع کرده بود و صدام بهش نمیرسید.
از فرودگاه برگشتیم خیلی حالم داغون بود. واسم مهم نبود. احسان یا بقیه چی فکر میکردن از در رفتم تو و راه
اتاقمو در پیش گرفتم. انگار دلم عین کوه آتش فشان فوران کرده بود.
ویالنمو در اوردم. بوسه ای روش زدم همون جایی که دست آریا بود. اشک ریختن واسه چشمم عادی بود.
اما ... تا حاال تو عمرم اینقدر نشکسته بودم.
کوک کردم ویالن و شروع کردم به نواختن.. نواختن تموم دلتنگیام
....
دوروز از رفتن آریا گذشته از اون روز به بعد من جسمم آنا بود جسمی که بی روح میگشت وروحش مرده بود. از
خدا دلگیر نبودم چون میدونستم هرکسی خودش باعث رقم خوردن سرنوشتش میشه.
احسان داشت دادو بیداد میکردحق هم داشت چون دیشب ...
در بازشد .
تو دیشب تا حاال کجا بودی....
دلم هزار راه رفت احمق دیوونه ما هیچ کدوم آدم نیستیم فقط آریا ادمه چرا گوشیت خاموش بود.
سر پا وایستاده بودم و به گالی قالی زل زده بودم من این بدبختو این چند روز خیلی حرصی کرده بودم.
...باتوامآ....
-جانم ...داداشی گوشم هست شما وقتی بدو بی راهت تموم شد منم توضیح میدم.
معلوم بود خنده اش گرفته دستی دور دهنش کشیدو گفت
-بفرما تموم شد. حاال بگو.
-امیر و عسل هستن؟
-اره هستن.
کیفمو برداشتمو و رفتم سمت در.
-آنا فکر نکنی با این کارا یادم میره دیشب نبودیا...
رفتم تو راه رو ودر اتاقاشونو زدم . و از همونجا گفتم بچه ها بیاید پایین.
....
چند دقیقه بعد اومدن و همه دور هم نشسته بودیم امیر که کال نگاهم نمیکرد حرفم نمیزد . عسلم ساکت بود خیلی.
حق داشتن این دوروزی که آریا رفته بود هیچ رفتار خوبی از کارمندای شرکت ندیدیم.
در کیفمو باز کردم چند تا فلش تو یه جعبه بود گذاشتم رو میز عسلی.
من دیشب خونه هانگ بودم....
یهو هم زمان سه جفت چشم چرخید سمت
۴.۷k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.