من دوستت دارم دیونه پارت۵۹ .
من دوستت دارم دیونه #پارت۵۹ #.
دراتاق روزدن..به روم نیاوردم رویاهم بادیدن من خیالش راحت شده بودوچیزی نمیگفت نگاهی به دورتادور اتاقش انداختم.
-اتاق قشنگی داری؟؟
-ممنون ..
-خوهش...چشمم به بوم نقاشیش افتاد..
-نقاشی میکشی؟؟
سرشو تکون داد ..سمت بومش راه افتادم دستمو بردم پارچه روبردارم رویاجلوم ظاهرشد..
-میخوام نگاه کنم
-چیزه .این هنوز کامل نشده وبرای کسیه میخوام اولین نفری که میبینه اون باشه...
-صحیح ..چشمم به موهای خرمایش افتاد که اونارو دوگوشه بسته بود وچتری هاش نیمی از ابروهاشو گرفته بود نگاهمو پایین تر کشیدم بادیدن لباس خرسیش ..لبخندی رولبم نشست .شد بود درست عین دختر بچه های ملوسو دوست داشتنی..
رویابالحن عصبی گفت:
-چشماتو درویش کن بیشعور .از دست اون گرگ خلاص شدیم افتادیم تو دست گرگ ترازاون..
-دستت درد نکنه دیگه من شدم گرگ..
-آره شما مردا همتون گرگین تا چشمتون به یه بره ای تنها میوفته.فوری دندون تیز میکنین
-رویا تو راجب من چی فکر کردی؟؟من اونقدرام پست نیستم که تاچشمم به یه دختر میفته آب از لب ولوچه ام آویزون بشه.تو همیشه کارت همینه تحقیر کردن من .نمیدونم چی گیرت میاد.اگه میدونستم میام اینجا تا تحقیر بشم مطمعن باش نمیومدم..حالا هم بهتره برم مواظب خودت باش ...خواستم برم .مچ دستمو گرفت.
-نرو من میترسم.
-من گرگ تر از اونم ممکنه بهت آسیب برسونم برم بهتره.. بعدش نگاهی به ساعت انداختم ۳:۴۰رونشون میدادهوا داره روشن میشه براهردومون بد میشه.اصلا یه کاری میکنیم.
-روتختت دراز بکش بدون حرف روتختش دراز کشید پتورو روش کشیدم وآروم گفتم:
-چشماتو ببند.همینجوری زل زده بود به من.
-رویا چشماتو ببند خواهری.بازم بروبر منو نگاه میکرد.
-میگم چشماتو ببند میزنم تو سرتاا.خندیدودل من ضعف رفت.چشماشو روهم گذاشت.حالا اون کسی که فکر میکنی خیلی دوستش داری رو تو ذهنت تجسم کن..
(رویا)
بابامو تو ذهنم مجسم کردم..بالبخند نگام میکرد..بغض گلومو فشرد..لبام شروع به لرزیدن کرد.
صدای گوش نواز عرفان به گوشم خورد.
-رویا..چشماتو باز کن..چشمامو باز کردم.
تای ابروشو بالا دادوگفت:
-به یکی که زنده است ..والان دوستش داری فکر کن..سرمو تکون دادمو.دوباره چشمامو بستم .تصویر عرفان تو ذهنم مجسم شد..اون کنارم بود بوی عطرشو به ریه هام فرستادمو لبخند زدم..صدای عرفان به گوشم خورد..
-آهان این درسته فکرکنم طرفتو خیلی دوست داری
سرمو تکون دادم وگفتم ..
-هنوز درست مطمعن نیستم..ولی فکرکنم اون اصلابه من فکرم نمیکنه..
-حسم بهم میگه فکر میکنه ...چشمامو باز کردم.
-ازکجامیدونی؟؟
--میگم که حسم میگه..
به چشمای قشنگش خیره شدمو مثل مسخ شدها گفتم..
-خداکنه همینطور که میگی باشه..اونم زل زدتوچشماموگفت:
-مطمعن باش همینطوره
نویسنده:S..m..a..E
دراتاق روزدن..به روم نیاوردم رویاهم بادیدن من خیالش راحت شده بودوچیزی نمیگفت نگاهی به دورتادور اتاقش انداختم.
-اتاق قشنگی داری؟؟
-ممنون ..
-خوهش...چشمم به بوم نقاشیش افتاد..
-نقاشی میکشی؟؟
سرشو تکون داد ..سمت بومش راه افتادم دستمو بردم پارچه روبردارم رویاجلوم ظاهرشد..
-میخوام نگاه کنم
-چیزه .این هنوز کامل نشده وبرای کسیه میخوام اولین نفری که میبینه اون باشه...
-صحیح ..چشمم به موهای خرمایش افتاد که اونارو دوگوشه بسته بود وچتری هاش نیمی از ابروهاشو گرفته بود نگاهمو پایین تر کشیدم بادیدن لباس خرسیش ..لبخندی رولبم نشست .شد بود درست عین دختر بچه های ملوسو دوست داشتنی..
رویابالحن عصبی گفت:
-چشماتو درویش کن بیشعور .از دست اون گرگ خلاص شدیم افتادیم تو دست گرگ ترازاون..
-دستت درد نکنه دیگه من شدم گرگ..
-آره شما مردا همتون گرگین تا چشمتون به یه بره ای تنها میوفته.فوری دندون تیز میکنین
-رویا تو راجب من چی فکر کردی؟؟من اونقدرام پست نیستم که تاچشمم به یه دختر میفته آب از لب ولوچه ام آویزون بشه.تو همیشه کارت همینه تحقیر کردن من .نمیدونم چی گیرت میاد.اگه میدونستم میام اینجا تا تحقیر بشم مطمعن باش نمیومدم..حالا هم بهتره برم مواظب خودت باش ...خواستم برم .مچ دستمو گرفت.
-نرو من میترسم.
-من گرگ تر از اونم ممکنه بهت آسیب برسونم برم بهتره.. بعدش نگاهی به ساعت انداختم ۳:۴۰رونشون میدادهوا داره روشن میشه براهردومون بد میشه.اصلا یه کاری میکنیم.
-روتختت دراز بکش بدون حرف روتختش دراز کشید پتورو روش کشیدم وآروم گفتم:
-چشماتو ببند.همینجوری زل زده بود به من.
-رویا چشماتو ببند خواهری.بازم بروبر منو نگاه میکرد.
-میگم چشماتو ببند میزنم تو سرتاا.خندیدودل من ضعف رفت.چشماشو روهم گذاشت.حالا اون کسی که فکر میکنی خیلی دوستش داری رو تو ذهنت تجسم کن..
(رویا)
بابامو تو ذهنم مجسم کردم..بالبخند نگام میکرد..بغض گلومو فشرد..لبام شروع به لرزیدن کرد.
صدای گوش نواز عرفان به گوشم خورد.
-رویا..چشماتو باز کن..چشمامو باز کردم.
تای ابروشو بالا دادوگفت:
-به یکی که زنده است ..والان دوستش داری فکر کن..سرمو تکون دادمو.دوباره چشمامو بستم .تصویر عرفان تو ذهنم مجسم شد..اون کنارم بود بوی عطرشو به ریه هام فرستادمو لبخند زدم..صدای عرفان به گوشم خورد..
-آهان این درسته فکرکنم طرفتو خیلی دوست داری
سرمو تکون دادم وگفتم ..
-هنوز درست مطمعن نیستم..ولی فکرکنم اون اصلابه من فکرم نمیکنه..
-حسم بهم میگه فکر میکنه ...چشمامو باز کردم.
-ازکجامیدونی؟؟
--میگم که حسم میگه..
به چشمای قشنگش خیره شدمو مثل مسخ شدها گفتم..
-خداکنه همینطور که میگی باشه..اونم زل زدتوچشماموگفت:
-مطمعن باش همینطوره
نویسنده:S..m..a..E
۳۶.۲k
۲۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.