من دوستت دارم دیونه پارت۶۰ - بابت حرفای اونموقعم معذرت می
من دوستت دارم دیونه #پارت۶۰ #- بابت حرفای اونموقعم معذرت میخوام .. اونطوری نگام میکردی منم اعصابم خور بود.. اون حرفارو زدم...
-مهم نیست ... نگاه من از روهوس نبود یه نگاه سرسری بود ..منم معذرت میخوام که بانگام ناراحتت کردم..
-گذشته ها گذشته به فکره آینده باش..
-آره همین طوره ..
بهش نگاه کردم چشماش قرمزو خمارترشده بود..
-خیلی خوابت میاد؟؟
-دارم قَش میکنم...
-میتونی بری خونه..
-نمیترسی؟؟
-دیگه نه.. سینا هم که رفت بخوابه .
-خوبه .من میرم اگه این پسره بازم خواست اذیتت کنه به امیر یامن بگو میدونم باهاش چیکار کنم...
-باشه..
.خندیدوبینیمو کشید
-آفرین دخترخوب شبت خوش خوب بخوابی...
بعداز رفتن عرفان سریع دربالکن روبستم وپرده رو کشیدم که بوی عطرش تواتاق بمونه..روی تخت درازکشیدم وچشمامو روهم گذاشتم بازم تصویرعرفان توذهنم نقش بست توفکروخیال عرفان بودم که به خوابی عمیق فروع رفتم....
باصدای زنگ ساعت از خواب پریدم تصمیم داشتم براکنکور بخونم سال قبلش که نتونسته بودم...بابام دوست داشت من معماری بخونم وجای پای اون توشرکت باشم ..بخاطرهمین رفتم رشته ای معماری ..دوستای اول دبیرستانم کلی سرزنشم کردن بخاطررشته ام ..برام مهم نبود..حالاهم باید میرفتم کتاب خونه تاکمی کتاب بخونم... از جام بلند شدم کش وقوسی به خودم دادم نگام به تصویر عرفان افتاد پارچه ازروش کناررفته بودوداشت به من لبخند میزد یاد شب افتادم باهمین لبخند از نوع زنده اش نگام میکرد..من میگم شیطونی میگی نه...نگاهی به لباس خرسیم انداختم..
-آخی پس بگو چرابچم اونطوری نگاه میکردو میخندید.دستمو روبینیم کشیدمو داخل دستشویی شدم....
بعدازاینکه آماده شدم ازاتاق بیرون رفتم...داشتم از راه پله پایین میرفتم سیناکنارم قرارگرفت:
-کجا بسلامتی شالوکلاه کردی..
-اولا صبح بخیر دوما مگه من ازتو میپرسم کجا میری؟؟سوما اگه میخوای دیگه ازاون زهرماریابخوریو دخترمردمو که جنابعالی هستم نصف عمرکنی ..بهتره بری جایی بخوری که من نباشم..
- خب امردیگه ای نیست؟؟من آخرش یه بلایی سراین زبون تو میارم..
-بروبابایی گفتموبدون صبحانه خوردن ازخونه بیرون زدم میدونستم الان شبیه اژدها شده واز بینیش اتیش بیرون میاد..
ماشین قشنگمو از پارکینگ بیرون آوردم..هدیه ای تولد دو سال پیشم بود ...به بابام قول دادم تا ۱۸سالم شد سوار میشم والان۱۸سالم شده بود.و دیگه داشتم میرفتم تو۱۹ماشینو از پارکینگ بیرون بردموسمت کتابخونه راه افتادم ..وقتی رسیدم کتابخونه ماشینو یه جای دنج پارک کردم وداخل شدم گوشه ترین جای کتابخونه نشستم.... چندتا پسرکه معلوم بود دانشجون دوریه میز نشسته بودن وباهم پچ پچ میکردن سه تا دخترم یه طرف دیگه...دیدم اینا پچ پچشون تموم نمیشه. کل تمرکزمو دادم روکتاب خوندن...
نویسنده :S.m.a.E
-مهم نیست ... نگاه من از روهوس نبود یه نگاه سرسری بود ..منم معذرت میخوام که بانگام ناراحتت کردم..
-گذشته ها گذشته به فکره آینده باش..
-آره همین طوره ..
بهش نگاه کردم چشماش قرمزو خمارترشده بود..
-خیلی خوابت میاد؟؟
-دارم قَش میکنم...
-میتونی بری خونه..
-نمیترسی؟؟
-دیگه نه.. سینا هم که رفت بخوابه .
-خوبه .من میرم اگه این پسره بازم خواست اذیتت کنه به امیر یامن بگو میدونم باهاش چیکار کنم...
-باشه..
.خندیدوبینیمو کشید
-آفرین دخترخوب شبت خوش خوب بخوابی...
بعداز رفتن عرفان سریع دربالکن روبستم وپرده رو کشیدم که بوی عطرش تواتاق بمونه..روی تخت درازکشیدم وچشمامو روهم گذاشتم بازم تصویرعرفان توذهنم نقش بست توفکروخیال عرفان بودم که به خوابی عمیق فروع رفتم....
باصدای زنگ ساعت از خواب پریدم تصمیم داشتم براکنکور بخونم سال قبلش که نتونسته بودم...بابام دوست داشت من معماری بخونم وجای پای اون توشرکت باشم ..بخاطرهمین رفتم رشته ای معماری ..دوستای اول دبیرستانم کلی سرزنشم کردن بخاطررشته ام ..برام مهم نبود..حالاهم باید میرفتم کتاب خونه تاکمی کتاب بخونم... از جام بلند شدم کش وقوسی به خودم دادم نگام به تصویر عرفان افتاد پارچه ازروش کناررفته بودوداشت به من لبخند میزد یاد شب افتادم باهمین لبخند از نوع زنده اش نگام میکرد..من میگم شیطونی میگی نه...نگاهی به لباس خرسیم انداختم..
-آخی پس بگو چرابچم اونطوری نگاه میکردو میخندید.دستمو روبینیم کشیدمو داخل دستشویی شدم....
بعدازاینکه آماده شدم ازاتاق بیرون رفتم...داشتم از راه پله پایین میرفتم سیناکنارم قرارگرفت:
-کجا بسلامتی شالوکلاه کردی..
-اولا صبح بخیر دوما مگه من ازتو میپرسم کجا میری؟؟سوما اگه میخوای دیگه ازاون زهرماریابخوریو دخترمردمو که جنابعالی هستم نصف عمرکنی ..بهتره بری جایی بخوری که من نباشم..
- خب امردیگه ای نیست؟؟من آخرش یه بلایی سراین زبون تو میارم..
-بروبابایی گفتموبدون صبحانه خوردن ازخونه بیرون زدم میدونستم الان شبیه اژدها شده واز بینیش اتیش بیرون میاد..
ماشین قشنگمو از پارکینگ بیرون آوردم..هدیه ای تولد دو سال پیشم بود ...به بابام قول دادم تا ۱۸سالم شد سوار میشم والان۱۸سالم شده بود.و دیگه داشتم میرفتم تو۱۹ماشینو از پارکینگ بیرون بردموسمت کتابخونه راه افتادم ..وقتی رسیدم کتابخونه ماشینو یه جای دنج پارک کردم وداخل شدم گوشه ترین جای کتابخونه نشستم.... چندتا پسرکه معلوم بود دانشجون دوریه میز نشسته بودن وباهم پچ پچ میکردن سه تا دخترم یه طرف دیگه...دیدم اینا پچ پچشون تموم نمیشه. کل تمرکزمو دادم روکتاب خوندن...
نویسنده :S.m.a.E
۳۷.۱k
۲۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.