🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۵۷ بوم نقاشیمو از پشت کمدم بی
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۵۷ #بوم نقاشیمو از پشت کمدم بیرون آوردم...نگاهی به چشمای روبه روم انداختم..خب رویا خانم الان دیگه وقتشه کل صورتو طراحی کنی..از 10سالگی بابام منو به کلاس های موسیقی وطراحی میفرستادو الان توطراحی مهارت بالایی داشتم...
همه ای وسایل نقاشی روآماده کردم...نشستم روی صندلی قیافه ای عرفان رو توی ذهنم به تصویر کردموبعدش شروع به طراحی کردم....اونقدرتوکارم غرق شده بودم که نفهمیدم کی شب شد...کش وقوسی،به خودم دادم..از جام بلند،شدم...نگاهی به نقاشی پیش روم انداختم..عالی شدبود فکر میکردم عرفان جلو رومه.بهش نزدیک شدم..تای ابرومو بالادادم وگفتم:
-آقاشیطونه اینم ازعکس تو وای به حالت اگه باز بخوای برامن ناز کنی ...دراتاق به صدادرامد...ترسیده به درنگاه کردم..
-کیه؟
-خانم بیاشام آمادست..
-الان میام
یه پارچه روی عکس کشیدم واز اتاق بیرون رفتم ودراتاق رو قفل کردم ..میدونستم آدم فضول زیاده...
سرمیزشام بودیم سینا نگاهی به من وزن عمو انداخت..
-دارم بایه سهامدار خارجی قرارداد میبندم...اگه خوب پیش رفت..میخوام یه مهمونی بگیرم...که مطمعنم خوب پیش میره..به خدمتکارابگین خیلی خوب لباس بپوشن وبه نحو احسنت کارشون روانجام بدن...خودم بهشون گفتم..شما هم یه تذکردیگه بدین بهشو
من چیزی نگفتمو مشغول خوردن شدم ..
زن عمو پرسید :
-برای کی هست؟؟
-هفته ای دیگه جمعه
-انشالله که قراردادخوب پیش بره پسرم..
-ممنون مامان..
بعداز شام داخل اتاقم شدم ودروقفل کردم..پارچه رواز رو عکس برداشتم وشروع کردم به طراحی بقیه ای صورتش...
نگاهی به ساعت انداختم ۲بود..خودمو روی تخت انداختم وبه تصویر خیره شدم...یعنی این عرفان بااین چشما میتونه اون عرفانی که صباگفت باشه....مطمعنم خودشه...تو افکارم غرق بودم گوشیم زنگ خورد سریع برداشتمش و اتصالو برقرار کردم فراموش کرده بودم بزنمش روسایلنت
-سلام تو چراهنوز نخوابیدی؟؟
-سلام خوابم نمیاد
-چرا؟؟
-یه چیزی بد ذهنمو مشغول کرده..
-چی؟؟
-بیخیال تو چرانخوابیدی؟؟
-من ..چشمم به تصویرعرفان افتاد..
-یه نفری ذهنمو خیلی مشغول کرده؟؟
-کی؟؟
بابدجنسی گفتم:
-بیخیال تو چرانخوابیدی؟؟
امیر خندیدوگفت:
-ای بدجنس حرف خودمو به خودم برمیگردونی..حالا خدایش بگوکی ذهنتو مشغول کرده..؟؟
خندیدم وبه شوخی گفتم
-تـــو
-باورکنم؟؟
یکی درزد..بلند گفتم:
-کیه؟؟...طرف چیزی نگفت..
-امیر من فعلا قطع میکنم فرداباهم حرف میزنیم فعلا شبت بخیر..
-باشه گلم شب تو هم بخیر..
گوشی رو قطع کردموبه در اتاق نزدیک شدم.
-کیه؟
-منم بــازکن درو مــــخوام بــاهات حــرف بزنم..
نویسنده:S..m..a..E
همه ای وسایل نقاشی روآماده کردم...نشستم روی صندلی قیافه ای عرفان رو توی ذهنم به تصویر کردموبعدش شروع به طراحی کردم....اونقدرتوکارم غرق شده بودم که نفهمیدم کی شب شد...کش وقوسی،به خودم دادم..از جام بلند،شدم...نگاهی به نقاشی پیش روم انداختم..عالی شدبود فکر میکردم عرفان جلو رومه.بهش نزدیک شدم..تای ابرومو بالادادم وگفتم:
-آقاشیطونه اینم ازعکس تو وای به حالت اگه باز بخوای برامن ناز کنی ...دراتاق به صدادرامد...ترسیده به درنگاه کردم..
-کیه؟
-خانم بیاشام آمادست..
-الان میام
یه پارچه روی عکس کشیدم واز اتاق بیرون رفتم ودراتاق رو قفل کردم ..میدونستم آدم فضول زیاده...
سرمیزشام بودیم سینا نگاهی به من وزن عمو انداخت..
-دارم بایه سهامدار خارجی قرارداد میبندم...اگه خوب پیش رفت..میخوام یه مهمونی بگیرم...که مطمعنم خوب پیش میره..به خدمتکارابگین خیلی خوب لباس بپوشن وبه نحو احسنت کارشون روانجام بدن...خودم بهشون گفتم..شما هم یه تذکردیگه بدین بهشو
من چیزی نگفتمو مشغول خوردن شدم ..
زن عمو پرسید :
-برای کی هست؟؟
-هفته ای دیگه جمعه
-انشالله که قراردادخوب پیش بره پسرم..
-ممنون مامان..
بعداز شام داخل اتاقم شدم ودروقفل کردم..پارچه رواز رو عکس برداشتم وشروع کردم به طراحی بقیه ای صورتش...
نگاهی به ساعت انداختم ۲بود..خودمو روی تخت انداختم وبه تصویر خیره شدم...یعنی این عرفان بااین چشما میتونه اون عرفانی که صباگفت باشه....مطمعنم خودشه...تو افکارم غرق بودم گوشیم زنگ خورد سریع برداشتمش و اتصالو برقرار کردم فراموش کرده بودم بزنمش روسایلنت
-سلام تو چراهنوز نخوابیدی؟؟
-سلام خوابم نمیاد
-چرا؟؟
-یه چیزی بد ذهنمو مشغول کرده..
-چی؟؟
-بیخیال تو چرانخوابیدی؟؟
-من ..چشمم به تصویرعرفان افتاد..
-یه نفری ذهنمو خیلی مشغول کرده؟؟
-کی؟؟
بابدجنسی گفتم:
-بیخیال تو چرانخوابیدی؟؟
امیر خندیدوگفت:
-ای بدجنس حرف خودمو به خودم برمیگردونی..حالا خدایش بگوکی ذهنتو مشغول کرده..؟؟
خندیدم وبه شوخی گفتم
-تـــو
-باورکنم؟؟
یکی درزد..بلند گفتم:
-کیه؟؟...طرف چیزی نگفت..
-امیر من فعلا قطع میکنم فرداباهم حرف میزنیم فعلا شبت بخیر..
-باشه گلم شب تو هم بخیر..
گوشی رو قطع کردموبه در اتاق نزدیک شدم.
-کیه؟
-منم بــازکن درو مــــخوام بــاهات حــرف بزنم..
نویسنده:S..m..a..E
۴۱.۴k
۲۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.