*love story*PT12
*پرش زمانی*
حدود دوساعت توی راه بودیم وقتی رسیدیم یه بچه ی کوچولو بدو بدو اومد سمت کوک و گفت
(دایی جونم. دلم برات تنگ شده بود) وقتی متوجه ی من شد خیلی متعجب به کوک نگاه کرد و گفت
(دایی جون این خانومه کیه؟
-دوستمه
+سلام کوچولو. اسمت چیه؟
(اسمم ووجینه)
+اسم منم ا/ته ولی تو میتونی من و هرجور راختی صدام کنی
(میشه خاله صداتون کنم)
+معلومه که میشه
دستم و گرفت و کشوندم توی خونه کوک هم پشت سرمون میومد رفتیم تیو خونه وقتی وارد شدم مامان بابای کوک با گرمی ازم استقبال کردن و بهم خوش امد گفتن که از دور خواهر کوک رو هم یدم وقت هم دیگه رو دیدیم ذوق مرگ شدیم چون که توی کلاس هنرهای رزمی و دفاع شخصی باهم خیلی صمیمی بودیم دویدیم و هم دیگه رو بغل کردم شوهر یونا مامان بابای کوک و خود کوک بهمون نگاه میکردن که کوک گفت
-شما دوتا هم دیگه رو میشناسید؟
هردومون سرمون رو به معنی اره تکون دادیم که یونا گفت
(یااا ا/ت خیلی بزرگ شدیی)
+تو که تشکیل خانواده ام دادی بعد من تازه بزرگ شدم
خندید و یدونه زد سر شونم رفتم که بابقیه حال و احوالی کنم. وقتی که قشنگ با همه حال و احوالی کردم کوک بهم گفت
-ا/ت بیا بریم اتاق من وسایلاتو بزار اونجا
رفتیم توی اتاق کوک کوک خندید بهم و گفت
-خونوادم تورو بیشتر من تحویل گرفتن.
+حالا دیگه
بعدشم رفتیم بیرون نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که یه پسر فکر حدودا دبیرستانی بود اومد توی خونه کوک از جاش بلند شد و رفت بغلش کرد و گفت
-چه طوری داواشم؟ دلم برات تنگ شده بود.
(ای این خانومه کیه کوک؟)(لبخند)
-خودت چی فکر میکنی؟
(دوست دخترته؟)
-افرین. رفتم جلو و بهش سلام کردم
+سلام چه طوری راستی اسمت چیه؟.
(من دوشیک. شما چی)
+ اسمم ا/ته . همه نشسته بودن بجز مامان بابای کوک باباش که رفته بود پیش دوستاش مامانش هم توی اشپز خونه بود و داشت شام درست میکرد رفتم توی اشپز خونه که اب بردارم لعنتی چه بوهای خوبی میاد رفتم کنار مامان کوک و گفتم
+کاری میتونم اجام بدم براتون
(اگر میشه میتونی یه چن لحظه حواست به غذا باشه تا من برگردم )
و منتظر شدم تا بیاد داشتم به اشپزخونه نگاه میکردم که دیدم ووجین اومد پیشم و گفتپ
(خاله جون اومدم پیشت تنها نباشی)
+مرسی ووجین
نشستم روی یه صندلی و ووجین رو گذاشتم روپام و گفتم
+راستی ووجین چند سالته؟
(من پنج سالمه)
+خوبه
مامان کوک برگشت توی اشپزخونه و گفت
(دخترم تو دیگه میتونی بری اگه کاری داری)
بهش لبخند زدم و گفتم
+ ممنون
ووجین رو بغل کردم و رفتم توی حال کنار بقیه داشتیم حرف میزدیم که جونگی شوهر یونا گفت
(بچه ها نظرتون چیه بعد از شام بریم کنار دریا؟)
+من موافقم
ووجین داد زد و گفت
(دریااااا هوراا) هممون خندیدیم یونا و کوک و دوشیک هم موافقت کردن.
حدود دوساعت توی راه بودیم وقتی رسیدیم یه بچه ی کوچولو بدو بدو اومد سمت کوک و گفت
(دایی جونم. دلم برات تنگ شده بود) وقتی متوجه ی من شد خیلی متعجب به کوک نگاه کرد و گفت
(دایی جون این خانومه کیه؟
-دوستمه
+سلام کوچولو. اسمت چیه؟
(اسمم ووجینه)
+اسم منم ا/ته ولی تو میتونی من و هرجور راختی صدام کنی
(میشه خاله صداتون کنم)
+معلومه که میشه
دستم و گرفت و کشوندم توی خونه کوک هم پشت سرمون میومد رفتیم تیو خونه وقتی وارد شدم مامان بابای کوک با گرمی ازم استقبال کردن و بهم خوش امد گفتن که از دور خواهر کوک رو هم یدم وقت هم دیگه رو دیدیم ذوق مرگ شدیم چون که توی کلاس هنرهای رزمی و دفاع شخصی باهم خیلی صمیمی بودیم دویدیم و هم دیگه رو بغل کردم شوهر یونا مامان بابای کوک و خود کوک بهمون نگاه میکردن که کوک گفت
-شما دوتا هم دیگه رو میشناسید؟
هردومون سرمون رو به معنی اره تکون دادیم که یونا گفت
(یااا ا/ت خیلی بزرگ شدیی)
+تو که تشکیل خانواده ام دادی بعد من تازه بزرگ شدم
خندید و یدونه زد سر شونم رفتم که بابقیه حال و احوالی کنم. وقتی که قشنگ با همه حال و احوالی کردم کوک بهم گفت
-ا/ت بیا بریم اتاق من وسایلاتو بزار اونجا
رفتیم توی اتاق کوک کوک خندید بهم و گفت
-خونوادم تورو بیشتر من تحویل گرفتن.
+حالا دیگه
بعدشم رفتیم بیرون نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که یه پسر فکر حدودا دبیرستانی بود اومد توی خونه کوک از جاش بلند شد و رفت بغلش کرد و گفت
-چه طوری داواشم؟ دلم برات تنگ شده بود.
(ای این خانومه کیه کوک؟)(لبخند)
-خودت چی فکر میکنی؟
(دوست دخترته؟)
-افرین. رفتم جلو و بهش سلام کردم
+سلام چه طوری راستی اسمت چیه؟.
(من دوشیک. شما چی)
+ اسمم ا/ته . همه نشسته بودن بجز مامان بابای کوک باباش که رفته بود پیش دوستاش مامانش هم توی اشپز خونه بود و داشت شام درست میکرد رفتم توی اشپز خونه که اب بردارم لعنتی چه بوهای خوبی میاد رفتم کنار مامان کوک و گفتم
+کاری میتونم اجام بدم براتون
(اگر میشه میتونی یه چن لحظه حواست به غذا باشه تا من برگردم )
و منتظر شدم تا بیاد داشتم به اشپزخونه نگاه میکردم که دیدم ووجین اومد پیشم و گفتپ
(خاله جون اومدم پیشت تنها نباشی)
+مرسی ووجین
نشستم روی یه صندلی و ووجین رو گذاشتم روپام و گفتم
+راستی ووجین چند سالته؟
(من پنج سالمه)
+خوبه
مامان کوک برگشت توی اشپزخونه و گفت
(دخترم تو دیگه میتونی بری اگه کاری داری)
بهش لبخند زدم و گفتم
+ ممنون
ووجین رو بغل کردم و رفتم توی حال کنار بقیه داشتیم حرف میزدیم که جونگی شوهر یونا گفت
(بچه ها نظرتون چیه بعد از شام بریم کنار دریا؟)
+من موافقم
ووجین داد زد و گفت
(دریااااا هوراا) هممون خندیدیم یونا و کوک و دوشیک هم موافقت کردن.
۷.۷k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.