Part ¹⁴
Part ¹⁴
ویو ات
همیشه از هر*زه بودن بدم میومد ولی الان میخوام کارای هر*زه هارو بکنم..
ویو راوی
ات حالش خوش نبود بخاطر این کارش ولی تقصیر خودش بود...نباید پیشنهاد میداد...هیچ انسانی نیست که تا به حال از کارش پشیمون نشده باشه...اون کسی که از کارش پشیمون نشده فقط خداعه و شیطان(بحث دینی شد:/)...ات خیلی خجالت میکشید ولی برای چی؟...این فقط یه حموم بود نه چیزی دیگه ای...ات همیشه زیادی فکر میکرد
_بیب نمیخوای بیای؟
+ت...تهیونگ...
_چیزی شده؟
+یادم اومد که تازگیا رفتم حموم میشه که...
_باشه باشه...
+ببخشید...
_مهم نیس...
ویو ات
لباسامو پوشیدم و رفتم روی تخت...من واقعا آمادگیشو ندارم...ولی تهیونگ ناراحت میشه...تهیونگ بدجوری عرق کرده بود ...واییییی خدا چیکار کنم؟؟؟؟...همینطور توی فکر بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
(ساعت ⁹ صبح)
ویو ات
آهههه...معلوم نیست چقدر خوابیدم که اصلا دیشبو یادم نمیاد...شت...ینی از ظهر دیروز تا الان...هوفففف...رفتم به سمت اتاق خودم و دفترمو برداشتم...توش فیک و نقاشی کشیده بودم...صفحاتو ورق زدم و به فیکی که ⁵ سال پیش نوشته بودم رسیدم...اسمش..ملکه شیطان بود...چه اسم مسخره ای..با اسم فیکم یاد خودمو تهیونگ افتادم...با اینکه اسمش آنچنان جالب نیست ولی ماجرای این داستان جوری قشنگ بود که باهاش زندگی کردم..دفترم ²⁰⁰ برگ بود و ¹³¹ صفحش همین فیک بود...شروع کردم به خوندن...⁷⁰ صفحشو که خوندم ساعتو دیدم ¹² بود..از اتاق اومدم بیرون و به آجوما سلام کردم و خبری از تهیونگ نبود...روی کاناپه نشستم و شروع کردم ادامشو خوندن...دقیقا شبیه اتفاقاتی که برای منو تهیونگ اتفاق افتاده بودش...صدای بمی از پشتم شنیدم که سریع رومو اونور کردم دیدم جونگکوکه...همون دوست تهیونگ...سریع بلند شدم
+سلام
^اوم...سلام(لبخند)تو اتی دیگه درسته؟
+بله چطور؟
^هیچی...شما چیزی خوردی؟
+نه
^صبحانه؟
+نخیر
^اوممم...خب آجوما بهت نداد؟
+نه چون گفتم نمیخوام
جونگکوک دستمو گرفت و منو برد طبقه بالا و منو برد اتاق خودم و درو بست و قفلش کرد و گفتش بشینم روی تخت...منم نشستم و اونم کنارم نشست...
لایک:⁴⁰
کامنت:³⁰
ویو ات
همیشه از هر*زه بودن بدم میومد ولی الان میخوام کارای هر*زه هارو بکنم..
ویو راوی
ات حالش خوش نبود بخاطر این کارش ولی تقصیر خودش بود...نباید پیشنهاد میداد...هیچ انسانی نیست که تا به حال از کارش پشیمون نشده باشه...اون کسی که از کارش پشیمون نشده فقط خداعه و شیطان(بحث دینی شد:/)...ات خیلی خجالت میکشید ولی برای چی؟...این فقط یه حموم بود نه چیزی دیگه ای...ات همیشه زیادی فکر میکرد
_بیب نمیخوای بیای؟
+ت...تهیونگ...
_چیزی شده؟
+یادم اومد که تازگیا رفتم حموم میشه که...
_باشه باشه...
+ببخشید...
_مهم نیس...
ویو ات
لباسامو پوشیدم و رفتم روی تخت...من واقعا آمادگیشو ندارم...ولی تهیونگ ناراحت میشه...تهیونگ بدجوری عرق کرده بود ...واییییی خدا چیکار کنم؟؟؟؟...همینطور توی فکر بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
(ساعت ⁹ صبح)
ویو ات
آهههه...معلوم نیست چقدر خوابیدم که اصلا دیشبو یادم نمیاد...شت...ینی از ظهر دیروز تا الان...هوفففف...رفتم به سمت اتاق خودم و دفترمو برداشتم...توش فیک و نقاشی کشیده بودم...صفحاتو ورق زدم و به فیکی که ⁵ سال پیش نوشته بودم رسیدم...اسمش..ملکه شیطان بود...چه اسم مسخره ای..با اسم فیکم یاد خودمو تهیونگ افتادم...با اینکه اسمش آنچنان جالب نیست ولی ماجرای این داستان جوری قشنگ بود که باهاش زندگی کردم..دفترم ²⁰⁰ برگ بود و ¹³¹ صفحش همین فیک بود...شروع کردم به خوندن...⁷⁰ صفحشو که خوندم ساعتو دیدم ¹² بود..از اتاق اومدم بیرون و به آجوما سلام کردم و خبری از تهیونگ نبود...روی کاناپه نشستم و شروع کردم ادامشو خوندن...دقیقا شبیه اتفاقاتی که برای منو تهیونگ اتفاق افتاده بودش...صدای بمی از پشتم شنیدم که سریع رومو اونور کردم دیدم جونگکوکه...همون دوست تهیونگ...سریع بلند شدم
+سلام
^اوم...سلام(لبخند)تو اتی دیگه درسته؟
+بله چطور؟
^هیچی...شما چیزی خوردی؟
+نه
^صبحانه؟
+نخیر
^اوممم...خب آجوما بهت نداد؟
+نه چون گفتم نمیخوام
جونگکوک دستمو گرفت و منو برد طبقه بالا و منو برد اتاق خودم و درو بست و قفلش کرد و گفتش بشینم روی تخت...منم نشستم و اونم کنارم نشست...
لایک:⁴⁰
کامنت:³⁰
۱۲.۷k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.