زوال عشق پارت شصت و شیش مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_شصت_و_شیش #مهدیه_عسگری
سخت مشغول تایپ کردن برگهایی بودم که بردیا بهم داده بود و گفته بود باید تا آخر وقت تحویلشون بدم....خیلیاشو تایپ کرده بودم و گوشه میز گذاشته بودم....اخرای کارم بودم دیگه......
حس کردم دستم خیس شد...با شک سرمو آوردم بالا که دیدم بردیا با یه لیوان خالی همراه با یه لبخند پیروزمندانه بالا سرم ایستاده....
نگاهی به روی میز انداختم که دیدم وااااای....کل برگهایی که به زحمت تا الان تایپ کرده بودم نابود شده بودن....
با خشم و عصبانیت نگاش کردم که قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت:ای وای چیشد خانوم فرهمند؟!...برگه هاتون خیس شد؟!....
بعدم سرشو برد عقب و بلند قهقه زد....یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد.....
پره های بینیم با عصبانیت باز و بسته میشدن و هر لحظه ممکن بود از عصبانیت منفجر بشم که خندش تبدیل به لبخند تمسخر آمیزی شد و گفت:تا آخر وقت برگها رو میخام....
بعدم خم شد روی میز و با اخم محوی گفت:اینم واسه اینکه یاد بگیری با رئیست درست رفتار کنی....
بعدم رفت.... یعنی خدا شاهده دو دقیقه دیگه می موند دونه دونه موهاشو می کندم....
نگاهی به برگهای پر پر شده انداختم و آه از نهادم بلند شد...خدا لعنتت کنه بردیا....
با حرص مشغول تمیز کردن میز و فحش دادن به بردیا بودم که با صدایی سرمو آوردم بالا...
:کی آنقدر خانوم کوچولوی ما رو ناراحت کرده ؟!...
اهورا بود....فقط همین نکبت سمج و این وسط کم داشتم....با حرص گفتم:هیچی فقط رییس نکبتت گند زد به کارام...
طبق معمول نیشش و باز کرد و بلند خندید.....مثله پوکر داشتم نگاش میکردم و تو دلم از خدا می خواستم شفاش بده که با نگاهم به خودش اومد و جدی شد و گفت:اکی باهم درست میکنیم کارا رو....
بهم فرصت اعتراض نداد و اول میز و باهم تمیز کردیم و بعد مشغول تایپ کردن برگها شدیم....
دیگه اخرای کار بودیم که صدای بردیا رو شنیدم و....
سخت مشغول تایپ کردن برگهایی بودم که بردیا بهم داده بود و گفته بود باید تا آخر وقت تحویلشون بدم....خیلیاشو تایپ کرده بودم و گوشه میز گذاشته بودم....اخرای کارم بودم دیگه......
حس کردم دستم خیس شد...با شک سرمو آوردم بالا که دیدم بردیا با یه لیوان خالی همراه با یه لبخند پیروزمندانه بالا سرم ایستاده....
نگاهی به روی میز انداختم که دیدم وااااای....کل برگهایی که به زحمت تا الان تایپ کرده بودم نابود شده بودن....
با خشم و عصبانیت نگاش کردم که قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت:ای وای چیشد خانوم فرهمند؟!...برگه هاتون خیس شد؟!....
بعدم سرشو برد عقب و بلند قهقه زد....یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد.....
پره های بینیم با عصبانیت باز و بسته میشدن و هر لحظه ممکن بود از عصبانیت منفجر بشم که خندش تبدیل به لبخند تمسخر آمیزی شد و گفت:تا آخر وقت برگها رو میخام....
بعدم خم شد روی میز و با اخم محوی گفت:اینم واسه اینکه یاد بگیری با رئیست درست رفتار کنی....
بعدم رفت.... یعنی خدا شاهده دو دقیقه دیگه می موند دونه دونه موهاشو می کندم....
نگاهی به برگهای پر پر شده انداختم و آه از نهادم بلند شد...خدا لعنتت کنه بردیا....
با حرص مشغول تمیز کردن میز و فحش دادن به بردیا بودم که با صدایی سرمو آوردم بالا...
:کی آنقدر خانوم کوچولوی ما رو ناراحت کرده ؟!...
اهورا بود....فقط همین نکبت سمج و این وسط کم داشتم....با حرص گفتم:هیچی فقط رییس نکبتت گند زد به کارام...
طبق معمول نیشش و باز کرد و بلند خندید.....مثله پوکر داشتم نگاش میکردم و تو دلم از خدا می خواستم شفاش بده که با نگاهم به خودش اومد و جدی شد و گفت:اکی باهم درست میکنیم کارا رو....
بهم فرصت اعتراض نداد و اول میز و باهم تمیز کردیم و بعد مشغول تایپ کردن برگها شدیم....
دیگه اخرای کار بودیم که صدای بردیا رو شنیدم و....
۲.۹k
۱۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.