دوپارتی از تهیونگ
دوپارتی از تهیونگ
موضوع : وقتی با دوست پسر مافیات دعوات شد...
تهیونگ : مگه من بهت نگفتم تو کارم دخالت نکن که چیکار میکنم*عربده*
ا.ت : تو کنار اون هر.زه نشستی تو دستش گرفتی*گریه،داد*
با سیلی که تهیونگ به ا.ت زد تهیونگ ادامه داد....
تهیونگ : اون هر.زه خودتی...حواست باشه چی داری میگی
ا.ت : چی...د..د...دار...ی...می...گی..*بغض*
تهیونگ : هرزه ی خوب من(خواهشاً تو کامنتا نگید نصف فیک شد هر.زه ده.نم سرویس کردید)
تهیونگ شروع کرد به کتک زدن ا.ت...کل بدن ا.ت داغون کبود شده...و همینطور داشت ا.ت رو لگد میزد...
از زبان ا.ت : درد داشتم....خسته بودم....دلم میخواست انقدری گریه کنم که چشام از کاسه در بیاد....دلم میخواست ناپدید بشم زمین دهان باز کنه بیفتم روش...*بغض*
تهیونگ ناگهان کتک کاری گذاشت کنار...خم شد و با اون یکی دستش صورت ا.ت رو گرفت و با انگشت شستش خون گوشه ی لبش که پاره شد پاک کرد...
تهیونگ : بوی خونت شیرین بنظر میاد*پوزخند*
از جاش بلند شد و رفت بیرون...
ا.ت : خدا لعنتت کنه تهیونگگگگ(خدانکنههههههههه)
خیلی سعی کردم بلند بشم ولی با هر دردی بهم وارد میشد نمیتونستم بلند بشم...دیگه نمیتونستم جلو بغضم بگیرم*گریه*
یعنی ازم هققق متنفره؟
2 ساعت بعد :
از زبان ا.ت : تو همین حالت بودم حتی نتونستم یه تکونی به خودم بدم که در باز شد...میدونستم تهیونگ هست...
اومد نشست رو کاناپه...منم سعی کردم از جام بلند بشم...از زانوهام آروم بلند شدم...
تهیونگ : وقتی تو این حالت دیدمش قلبم تیرکشید...که چیکار کردم...
داشت سعی میکرد بلند بشه ولی میفتاد... دوباره تلاش میکرد...به بدنش نگاه کردم که سیاه کبود شده بود...وقتی تونست بلند بشه آروم داشت راه میرفت...میخواست از پله ها بره بالا...یهو نگران شدم خواستم برم سمتش یهو افتاد...
موضوع : وقتی با دوست پسر مافیات دعوات شد...
تهیونگ : مگه من بهت نگفتم تو کارم دخالت نکن که چیکار میکنم*عربده*
ا.ت : تو کنار اون هر.زه نشستی تو دستش گرفتی*گریه،داد*
با سیلی که تهیونگ به ا.ت زد تهیونگ ادامه داد....
تهیونگ : اون هر.زه خودتی...حواست باشه چی داری میگی
ا.ت : چی...د..د...دار...ی...می...گی..*بغض*
تهیونگ : هرزه ی خوب من(خواهشاً تو کامنتا نگید نصف فیک شد هر.زه ده.نم سرویس کردید)
تهیونگ شروع کرد به کتک زدن ا.ت...کل بدن ا.ت داغون کبود شده...و همینطور داشت ا.ت رو لگد میزد...
از زبان ا.ت : درد داشتم....خسته بودم....دلم میخواست انقدری گریه کنم که چشام از کاسه در بیاد....دلم میخواست ناپدید بشم زمین دهان باز کنه بیفتم روش...*بغض*
تهیونگ ناگهان کتک کاری گذاشت کنار...خم شد و با اون یکی دستش صورت ا.ت رو گرفت و با انگشت شستش خون گوشه ی لبش که پاره شد پاک کرد...
تهیونگ : بوی خونت شیرین بنظر میاد*پوزخند*
از جاش بلند شد و رفت بیرون...
ا.ت : خدا لعنتت کنه تهیونگگگگ(خدانکنههههههههه)
خیلی سعی کردم بلند بشم ولی با هر دردی بهم وارد میشد نمیتونستم بلند بشم...دیگه نمیتونستم جلو بغضم بگیرم*گریه*
یعنی ازم هققق متنفره؟
2 ساعت بعد :
از زبان ا.ت : تو همین حالت بودم حتی نتونستم یه تکونی به خودم بدم که در باز شد...میدونستم تهیونگ هست...
اومد نشست رو کاناپه...منم سعی کردم از جام بلند بشم...از زانوهام آروم بلند شدم...
تهیونگ : وقتی تو این حالت دیدمش قلبم تیرکشید...که چیکار کردم...
داشت سعی میکرد بلند بشه ولی میفتاد... دوباره تلاش میکرد...به بدنش نگاه کردم که سیاه کبود شده بود...وقتی تونست بلند بشه آروم داشت راه میرفت...میخواست از پله ها بره بالا...یهو نگران شدم خواستم برم سمتش یهو افتاد...
۳.۴k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.