"I fell in love with someone'' (P82)
سی دی رو وارد کردم و ظبط صدا روشن شد...که صدای یه مرد و لیا بود...داشتم با دقت گوش میکردم...قشنگ متوجه شدم یه ماموریت هست...
(علامت (ظ) ایی که میزارم یعنی ظبطی که ا.ت داره گوش میده برا همین چیزهایی که تو ظبط داره گفته میشه رو با این علامت نشون میدم و لیا رو با همون اسمش)
شروع پخش فایل CD :
ظ: خوب گوش کن لیا، برای اینکه یادت بیاد ما چه معاشرتی کردیم یه چیزی رو درحال ظبط هستیم...اگه پولای جونگکوک میخوای و میخوای اونو ماله خودت کنی تنها یه راهی هست...
لیا : چ..ه...چه...راهی هست؟
ظ : قبلش باید۵۰۰ هزار وون بهم پرداخت کنی....تا بهت راه حل بگم...
لیا : باشه ۵۰۰ هزار وون هر چطور که شده بهت میدم حالا بگو راه حل چیه....
ظ : باشه میگم... ولی این ظبط روشنه و تمام صحبت هایی که ما الان داریم درحال ظبط هست...و تو اگه پول پرداخت نکردی تورو میفرستم...به دست پلیس.
لیا :........
ظ : باید سعی کنی اون دختره نمیدونم اسمش چی بودااا عاااا اسمش ا.ت بود...
(ا.ت" وقتی اسمم شنیدم انگار آب یخ ریخت روم...چشمام تا حدی باز بود که داشتن از کاسه در میومدن....)
ظ : کاری کنی با جونگکوک کمتر رابطه داشته باشن...همیشه جفت اونا باش...سعی نکن بهم بیشتر وابسته بشن...و این بدترین هست....که اگه ا.ت حامله بشه...بدترین مشکل هم برای تو هست هم برای باند جونگکوک....
لیا : یع...نی...چی؟!!....اگه ا.ت حامله شد...چیکار کنم؟!!!
ظ : باید بچشونو بکشی یا کاری کنی بچه سقط بشه.
لیا : چییییی...ام...ا...ام..ا...اما...م...م..ن..من...چطور...این..کارا کنم؟ از دست من همچین چیزی برنمیاد...
ظ : باید انجام بدی این انتخاب خودته.*داد*
لیا : ........
ظ : حالا برام مهم نیس...ولی زمانی که ا.ت تنها شد...یا رفت بیرون...یه نیرو بفرس بره دنبال او...و یه نفر دیگه هم به عنوان عکاس...
لیا : چ..چرا؟
ظ : برای اینکه رابطه ی ا.ت و جونگکوک خراب بشه. فهمیدی؟
لیا : بله، متوجه شدم.
پایان فایل CD :
از زبان ا.ت : ظبط تموم شده بود...پس...اون کسی که منو بوسید و یکی ازم عکس گرفت از آدمای لیا بودن...پس لیا داشت تلاش میکرد رابطه ی منو جونگکوک خراب کنه...پس اگه باردار شدم لیا بچه ی منو میکشه؟ ههههه واقعا مسخرست. پس لیا تو دنبال پولای جونگکوک هستی*جدی*
کوک : ا.ت...*از راه دور*...ا.ت
متوجه ی صدای جونگکوک نشده بودم سریع لپتاپ خاموش کردم که جونگکوک اومد...
کوک : عزیزم دیر کردی
ا.ت : عااااااا جونگکوک ببخشید یهو به فکر فرو رفتم...
جونگکوک اومد نزدیکم دستاش دورم حلق کرد منو بیشتر به خودش نزدیک کرد....
کوک : چرا؟ مگه داشتی به چی فکر میکردی؟
ا.ت : عااا هیچی
کوک : خیلی خب ما باید الان برگردیم عمارت پدرم...بریم؟
ا.ت: عحححح بازم، باشه من رفتم پایین.*حرص*
کوک : *خنده*
کوک" رفتم لپتاپم که رو میزم بود برداشتم و حالا وقت رفتن بود...ادامه داره
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.